حاشا که نهم من از معما دامی
تا صید کنم ز نامجویی کامی
پختم هوسی بود ز چون من خامی
بر صفحه ایام بماند نامی
***
بیچاره حکیم عمری اندیشه گماشت
تدبیر غنا ز کیمیا می پنداشت
خاک سر کوی فقر را حال چو دید
در حال حکیم کیمیا را بگذاشت
***
تا خطت شد بلای دین ما را
بینی از حال دین حزین ما را
***
ماه و خور خالی ز میلی نیستند
پیش رویت تا به خدمت ایستند
***
چه خوش باشد که در کاشانه غم
دو همدم درد دل گویند با هم