گنجور

 
جامی

ای مرا از عشق تو در کار خود حیرانیی

در بیابان تمنای تو سرگردانیی

قصه دشوار هجر از مردن آسان شد مرا

باشد آری بعد هر دشواریی آسانیی

ماند بر خوان غم از من استخوانی چند و بس

گر دهی فرمان سگانت را کنم مهمانیی

بی تو تن زندان جان شد ای به قصدم بسته تیغ

دست رحمت برگشا و آزاد کن زندانیی

هرگزم چون نیست ره در پیشگاه وصل تو

می نهم از دور بر خاک درت پیشانیی

کام عیشم تلخ شد زین گریه های آشکار

زان لب شیرین کرم کن خنده پنهانیی

پیر شد جامی ز جام نیم خوردت جرعه ای

بر وی افشان تا کند زان جرعه پیرافشانیی

 
 
 
مولانا

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی

زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل

می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه