گنجور

 
جامی

ای کزان آرام جانها مانده تنها زنده ای

زندگی باشد وبال جان تو تا زنده ای

یار قتل عاشقان امروز با فردا فکند

شاد زی ای آنکه بر امید فردا زنده ای

گر نیی ای زاهد از عشق جوانی زنده دل

در حقیقت مرده ای و آشکارا زنده ای

ما تن خاکی تو روح پاکی ای جان و جهان

گرچه ما مردیم دور از تو تو بی ما زنده ای

وصل و هجر آمد حیات و مرگ ای دل شکر کن

گر من اینجا مرده ام باری تو آنجا زنده ای

یار گوید هر زمان خواهم همین دم کشتنت

غم مخور ای دل تو خود بهر همین ها زنده ای

نیم مرده بر درت عمری ست در جان کندنم

کس نمی پرسد که جامی مرده ای یا زنده ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode