گنجور

 
جامی

بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من بی او

مرا صد بار مردن به که یک دم زیستن بی او

نسیما سوی او کن ره ببر همراه خود جان را

که جان آنجا رسد باری اگر ماند بدن بی او

مذاق جان شیرین چاشنی هجر نادیده

چه داند تلخی عیشی که دارد کوهکن بی او

ز هر گل می خلد در سینه خاری بی رخ خویش

چه می خوانی مرا ای باغبان سوی چمن بی او

مپرس ای همنشین مهربان شرح غم هجران

زبان من ز کار افتاده نتوانم سخن بی او

همه آفاق را دانم که سوز من شود روشن

ز بس چون شمع گریم زار در هر انجمن بی او

ازان مه ماند جامی ای اجل تاراج عمرش کن

که آن مسکین به جان است از حیات خویشتن بی او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode