گنجور

 
جامی

خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم

هر شب آغشته به خون جگرش می دارم

سنگ بیداد که آن سمیبرم بر سر زد

بر سر از فخر به از تاج زرش می دارم

آب رو را که در آن کو مژه ام ریخت به خاک

آرزویی به دل از خاک درش می دارم

سوی او می گذرم چهره به خونابه نگار

صورت حال خود اندر نظرش می دارم

گرچه دشمن تر ازان شوخ ندارم دگری

یعلم الله که ز جان دوست ترش می دارم

مرغ وحشی ست دلم زان سبب از رشته صبر

تا ز غم رم نکند بسته پرش می دارم

تا چو جامی کشم از گرد رهش کحل بصر

چشم امید به هر رهگذرش می دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode