گنجور

 
جامی

چنین کافتاده دور از جان خویشم

چگونه زنده ام حیران خویشم

به وصلم گر نداری زنده این بس

که بینی کشته هجران خویشم

ندارد تاب مرهم سینه ریش

کرم کن زخمی از پیکان خویشم

ربودی دل ز من جان و خرد نیز

وز این پس در غم ایمان خویشم

ز سیلاب مژه شد خانه ام پست

خراب دیده گریان خویشم

سگم خوان و استخوانی ده کیم من

که خوانی میهمان بر خوان خویشم

بر آن در ناله کردم گفت جامی

مده دردسر از افغان خویشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode