گنجور

 
جامی

برانم از عقب کوچ کرده خود بوک

زند جمازه سعیم به خیمه گاهش چوک

کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو

که گامزن چو جهاز است و بارکش چون لوک

ز آفتاب رخش دور مانده ام شاید

اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک

ز فرق ساخته پای و ز تاج زر نعلین

ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک

غریق لجه عرفان خموش چون ماهی

به هرزه نعره زنان واعظ از کناره چو غوک

ز کف مده سر رشته که پیرزن داند

کز اوست گردش چرخ وز چرخ گردش دوک

مکن مبالغه در شرح درد دل جامی

مباد کلک تو را خون فرو چکد از نوک

 
 
 
رودکی

بسا که مست در این خانه بودم وشادان

چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک

کنون همانم و خانه همان و شهر همان

مرا نگویی کز چه شده‌ست شادی سوک؟

ملک‌الشعرا بهار

مکن تو با دل من بیش از این به جور سلوک

که ملک زیر و زبر می‌شود ز جور ملوک

لبت به نغمهٔ جان‌بخش چون مسیحا، جان

دهد به پیکر بی‌روح مردم مفلوک

وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه