گنجور

 
جامی

خاطر خوبان به صید اهل دل مایل نماند

یا دل بی حاصل ما عشق را قابل نماند

در دیار خوبرویان دلربایی یافت نیست

یا به شهر عشقبازان هیچ صاحبدل نماند

عشق را باطل شناسد زاهد حق ناشناس

دانش اندوزی که بشناسد حق از باطل نماند

ماند صد مشکل درین ره وز همه مشکل تر آنک

کامل العقلی که داند حل یک مشکل نماند

جام صافی دیگران خوردند و محفل بر شکست

کاسه دردی نصیب ما ازان محفل نماند

قصه کوته جمله غرق بحر استغنا شدند

آن که داند راه و رسم بحر بر ساحل نماند

باز کش جامی زمام دل ز نقش آب و گل

هیچ کس را تا قیامت پای دل در گل نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode