گنجور

 
جامی

چشمم خیال قد تو جز نخل تر نبست

نخل خیال را کس ازین خوبتر نبست

نگذشت در غم تو شبی کآتشین دلم

از دود آه راه نفس بر سحر نبست

برداشت وصلت از سر ما سایه وه که بخت

آن مرغ رام ناشده را بال و پر نبست

دارد به دور لعل تو بر سر سبوی می

صوفی که جز عمامه تقوی به سر نبست

لعلت چو دید اشک من از خنده بس نکرد

بر سایلان کریم در لطف در نبست

جز با غمت نرفت ز تن جان بیدلان

بی زاد راه قافله بار سفر نبست

جامی که بسته بود کمر در طریق زهد

تا شد اسیر عشق تو دیگر کمر نبست

 
 
 
صائب تبریزی

از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست

از شور بحر در صدف ما گهر نبست

چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم

یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست

زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه