گنجور

 
جامی

خوی تو بسی نازک و ما را ادبی نیست

گر زانکه بگیرد دلت از ما عجبی نیست

نبود قدمی در رهت ای چشمه حیوان

کافتاده چو من غرقه به خون تشنه لبی نیست

هر تار ز زلفت سبب جذبه عشق است

سویت کشش خاطر ما بی سببی نیست

از نغمه غم بس مکن ای مرغ سحرخیز

کامسال درین باغ نوای طربی نیست

سر بر در تو خواب غنیمت بود امشب

کین دولت بیدار شبی هست و شبی نیست

پیداست چه خیزد ز طلبگاری عاشق

گر از طرف دوست نهانی طلبی نیست

کردی لقب جامی بیدل سگ این کوی

در مجمع یاران به ازینش لقبی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode