گنجور

 
جامی

جاه داری جاهل آسا در سر ای کامل مدام

جاهلت خوانم نه کامل چون تو را جاه است کام

نام خاص خویش عالم کردی اما عالمی

کش بود روی از لئیمی دایما بر پای عام

عمر صرف کسب نام نیک کن کان نامه را

چون اجل کوته کند باقی نماند غیر نام

کاهلی بگذار و روی همت خود از همه

آر در اتمام کار دین که این ست اهتمام

گر تمامت اهتمام دین نگردد عاقبت

آه ماند حاصلت زان اهتمام ناتمام

ظالم نفست ظلام است از پریشانی خویش

در دل شب آه دل باشد شهاب آن ظلام

بند فرمان شو که گردد خام گاه بندگی

چون به جای غل کلاه خواجگی بیند غلام

گر بدیها بینی اندر بادیه صبری بکن

تا در احرام حریم کعبه یابی احترام

از کلامت غیر لا درکم نشد حرف دگر

از تو با سایل تهی زین حرف کم باشد کلام

خوست با نقد کمال دل تو را همچون خواص

چند داری چشم بر دام لئیمان چون عوام

یاد می کن از اجل وز انقلاب او که هست

انقلابش مرد توسن نفس را بر سر لجام

عاقبت از همدمان بینی به چشم خود همان

خون ایشان را اگر ریزی به تیغ انتقام

ظلم کیشان خصم دینند از توان آن قوم را

جمع ساز و سر بیفکن کین بود دین را قوام

نام حیدر خواهی آزادی طلب چون مصطفی

در میانش زن چو حیدر سخت دست اعتصام

چند بهر خوان ز اخوان گوشه گیری شام و چاشت

طعم اطعام ار شناسی کی چشی طعم طعام

روز ز مردان مجرد جو ردای فقر از آنک

عروه وثقی ست هر تاری ازان بی انفصام

فقر بی فر تفرد نیست جز قاف نفاق

همچو سیمرغ از عمی آن قاف را کم کن مقام

آنکه می خوانی اقارب جز عقارب نیستند

خاصه کز زرشان بود بر فرق تاج احتشام

اخ که خود را در اخوت پخته گوید چون دلش

بر سر مال است لرزان با تو خامش گوی خام

رو بتاب از خال و عم چون خال و عم با هم غمند

غم به روی آفتاب و ماه دل باشد غمام

دیده دل گو مهیا دار شاه از بهر عدل

کز ستون عدل بر پایند این نیلی خیام

از مشاهیر جهان گر شاه رفت و میر ماند

میر را هم نام وی آید ز حق روزی پیام

بهر معنی دارد از صورت دل عارف فراغ

گرچه مایل می نماید از نگونساری لیام

حال گرم و آتش وجد ار نماید هر دو روی

صوفی ار آرام گیرد باشد آن از وی حرام

هست در کوی فنا هر جا ز مستان مجمعی

هر که بگذشت از سر و پا زان مجامع یافت جام

ز اول صبح ازل تا آخر شام ابد

دل ز یاد غیر لب شسته ست بر قصد صیام

صد کرم کرده مرائی بیش وز ترک ریا

گر بر آن حرفی دو افزاید شود صدر کرام

نیمی از هنگامه گیتی رود از سلک جمع

گر نهد یک اهل دل بیرون ازان هنگامه گام

مفضل دریا انامل هر کجا بگشاده دست

زان انامل بر کنار لجه جودند انام

مدعی را سازد انفاس صلاح آموز دوست

مار را گرداند افسون فسون پرداز رام

چون بود همسایه را دیوار کوته عیب دان

دیده ناعاقبت بین داشتن بر طرف بام

صورت ار باشد خشن هست اهل معنی را حسن

می نیفتد رخنه از دندانه سین در حسام

فرق عذرا را چو دربایست باشد تاج زر

وامق مفلس ضرورت پای دارد زیر وام

چیست عاقل را فضیلت جمع گوهرهای فضل

نیست جز غافل چو یابد آن گهرها انقسام

بندها بگسسته است از هم دوات فضل را

دولتی باشد عجب گر یابد آخر التیام

این قصیده چیست قیدی دلربا کز روی هوش

دل ز خاصان یافته در سلک آن قید انتظام

از معانی دقیق این عقده بی عد در او

هست دام و جمله دلها صید افتاده به دام

کرده دل از ظن و تخمین منتظم ارکان نظم

جامی آن را ساز طی ور خود بود معجز نظام

شعر چبود، بود چشم عقل از جهل در شر دوختن

چشم عقل از جاهلی در شر چه دوزی بر دوام

آفت از خویش است بس باشد درین غربت سرا

گوشه بیخویشی و کنج سلامت والسلام