روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت بیرون رفتیم چون در موضع خرم منزل ساختیم و سفره انداختیم سگی از دور آن را دید، خود را به آنجا رسانید.
یکی از حاضران پاره سنگ برداشت و چنانکه نان پیش سگ اندازند پیش وی انداخت آن را بوی کرد و بی توقف بازگشت، هرچند آواز دادند التفات نکرد اصحاب از آن متعجب شدند.
یکی از آن میان گفت: می دانید که این سگ چه گفت؟ گفت: این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند، از خوان ایشان چه توقع توان داشت و از سفره ایشان چه تمتع توان گرفت؟
خواجه چون افکنده خوان نزدیک و دور
حظ و بهره برده زانجا بیدرنگ
حظ مسکین گر به از نزدیک چوب
بهره بیچاره سگ از دور سنگ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.