گنجور

 
جامی

فاضلی که صورتی قبیح و هیئتی کریه داشت به فرزدق رسید وی را دید که روی او به جهت مرضی زرد شده. گفت: تو را چه بوده است که رنگ تو چنین زرد شده است؟

گفت: چون تو را دیدم از گناهان خود اندیشیدم، رنگ من چنین زرد برآمد. گفت: در وقت دیدن من چرا از گناهان خود یاد کردی؟ گفت: ترسیدم که خدای تعالی مرا عقوبت کند و همچون تو مسخ گرداند.

چون رخ زشت تو بینم، دل من

عقد اصرار گنه فسخ کند

زانکه ترسم که ز شومی گناه

قهر ایزد چو توام مسخ کند

و همین فاضل گوید که با دوستی در راهی ایستاده بودم و سخن می گفتم زنی آمد و در برابر من ایستاد و در روی من نظر می کرد. چون نظر کردن وی از حد درگذشت غلام را گفتم پیش آن زن رو و بپرس که چه می شود؟

غلام باز آمد که می گوید که چشم من گناهی عظیم کرده بود می خواستم که وی را عقوبتی کنم، هیچ عقوبت زیادت از آن نیافتم که به این زشت رو نظر کنم!

نامهٔ مردم چشمم ز گنه شسته نشد

گرچه از گریه دو صد بار پر آبش کردم

تا رهد زآتش فردای قیامت امروز

به نظر در رخ زشت تو عذابش کردم