گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

یکی از دانشمندان گوید که وقتی مجلس می داشتم و در زمین دل مستمعان تخم ارادت می کاشتم، پیری ملازم مجلس می بود و از وظیفه ملازمت تخلف نمی نمود اما دایم آه می کرد و اشک می ریخت و یک لحظه آه و اشکش از هم نمی گسیخت.

روزی در خلوت او را طلبیدم و از وی موجب آن را پرسیدم. گفت: من مردی بودم که غلامان و کنیزان می خریدم و می فروختم و وجه معاش خود از آن بیع و شری می اندوختم روزی غلامی صغیر:

به لب چو شکر ناب به رخ چو ماه منیر

هنوز شکر او را نشسته دایه ز شیر

به سیصد دینار بخریدم و در تربیت او بسی رنج کشیدم. چون شیوه دلبری و دلداری بیاموخت چهره به دلبری و دلداری برافروخت، یوسف وار به بازارش بردم و بر خریداران شمایل و اخلاقش برشمردم.

ناگاه دیدم که در زی اهل صلاح نازنین سواری بلکه در خانه زین زیبانگاری آنجا رسید و به گوشه چشم آن غلام را بدید، و خود را از بارگی در انداخت و در پهلوی او منزل ساخت و پرسید که چه نام داری و از کدام دیاری، چه هنر می دانی و کدام کار می توانی؟

آنگاه روی به من آورد و از ثمن وی سؤال کرد. گفتم: اگر چه در حسن و جمال یک دینار است اما بهای وی هزار دینار کامل العیار است. هیچ نگفت و از حاضران درنهفت، دست به دست غلام برد و چیزی به دست وی سپرد.

بعد از رفتن وی آن را وزن کردم صد دینار بود روز دویم و سیم به همین دستور عمل کرد و همین معامله پیش آورد، مبلغ آنچه به غلام داده بود به سیصد دینار رسید.

با خود گفتم که مایه غلام را به تمام ادا کرد، همانا که او را به این غلام تعلق خاطری شده است و بر ادای آنچه گفتم قدرت ندارد، و چون وی روان شد من نیز بی وقوف وی بشتافتم چندان که خانه وی را یافتم. چون شب درآمد برخاستم و آن غلام را به جامه های نفیس بیاراستم و به بوهای خوش معطر گردانیدم و به در خانه آن جوان رسانیدم، در بکوفتم.

در بگشاد و بیرون آمد چون ما را بدید مبهوت شد و انالله و اناالیه راجعون گفت. پس پرسید که شما را چه آورده است و به من که راهنمونی کرده است؟ گفتم: بعضی از ابنای ملوک این غلام را خریداری کردند و بیع ما بر چیزی قرار نیافت، ترسیدم که امشب قصد این غلام کنند، وی را به تو می سپارم تا امشب در پناه تو ایمن خواب کند.

گفت: تو هم درآی و با وی باش. گفتم: مرا مهمی ضروری در پیش است که اینجا نمی توانم بود غلام را به وی گذاشتم و من برگشتم. چون به خانه رسیدم در ببستم و بر سر بستر بنشستم در آن اندیشه که امشب میان ایشان چون گذرد و مصاحبت ایشان بر چه قرار گیرد.

ناگاه شنودم که آواز در برآمد و غلام از عقب آواز درآمد لرزان و گریان. گفتم: تو را چه بوده است و در محبت آن جوان چه روی نموده است که بدین حال می آیی؟ غلام گفت: آن جوان بمرد و جان به جانان سپرد گفتم: سبحان الله آن چگونه بود؟

گفت: چون تو رفتی مرا به خانه درون برد و برای من طعام آورد چون طعام خوردم و دست بشستم از برای من بستر انداخت و مشک و گلاب بر من زد و مرا بخوابانید. بعد از آن آمد و انگشت بر رخساره من نهاد و گفت: سبحان الله این چه خوب است و چه محبوب و مرغوب و چه ناخوش است آنچه نفس من می خواهد و در هوای آن می کاهد و عقوبت خدای تعالی از همه سخت تر است و گرفتار به آن از همه بدبخت تر.

بعد از آن گفت: انالله و اناالیه راجعون و دیگر باره انگشت به رخساره من نهاد و گفت: گواهی می دهم که این به غایت جمیل است و به نهایت آمال و امانی دلیل اما عفت و پاکی از آن اجمل است و ثواب موعود بر آن از همه در جمال اکمل، پس بیفتاد.

چون او را بجنبانیدم مرده بود و پی به حیات جاودانی برده. پیر گفت که این همه گریه من بر یاد آن جوان است که هرگز عفت و نظافت و لطف و ظرافت وی از خاطر من نمی رود و حسن شمایل و لطف مخایل او از نظر من غایب نمی شود و تا باشم این راه را خواهم سپرد و چون میرم بدین حال خواهم مرد.

یار چون رفت آن به خوبی از همه عالم فزون

در فراقش از همه عالم فزون خواهم گریست

ریزد اکنون خون دل از گونه زردم به خاک

چون روم در خاک هم زین گونه خون خواهم گریست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode