گنجور

 
جامی

حکیمی ز مردم کناری گرفت

ز غارتگران کنج غاری گرفت

جز آن غار آرامگاهی نداشت

غذا غیر برگ گیاهی نداشت

چو کرم بریشم گیاخوار بود

به تن از لعابش یکی تار بود

گروهی به آن تار دور از گزند

به قید ارادت شده پایبند

شه کشور از مسند عز و ناز

بدان غار شد سینه پر نیاز

لقای حکیمش خوش آمد چنان

که از عشق وی رفتش از کف عنان

بدو گفت کای قبله مقبلان

قبول تو اقبال صاحبدلان

دل من اسیر کمند تو شد

سرم پست قدر بلند تو شد

حیات ابد را تویی جان من

جدا از تو بودن چه امکان من

بن غار منزلگه اژدهاست

که از بیم مردم در او کرده جاست

تویی خلق را گشته امیدگاه

چه حاجت که آری به اینجا پناه

تو شاهی و از روی تو شهر خوش

متاع اقامت سوی شهر کش

اگر رنجه سازی سوی شهر پای

کنم بهرت آماده باغ و سرای

غلامان خدمتگر با ادب

کنیزان سیمینبر نوش لب

دگر از سبب های طیب معاش

که یابند ازان جسم و جان انتعاش

بگفتا که می خواهم اینها بلی

که تا بگذرد عمر من خوش ولی

به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ

که از دامنم بگسلی دست مرگ

ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل

چو تو هر چه بخشی ستاند اجل

چه خوش گفت این نکته دانای راز

که مپذیر چیزی که گیرند باز

فریب است از مرغ در دام اسیر

زدن مرغ بگشاده پر را صفیر

به آنست کو دام خود بردرد

نه مرغ دگر را به دام آورد

بیا ساقیا زان می راوگی

که صید طرب را کند ناوگی

بده تا درین دام دل ناشکیب

ببندیم گوش از صفیر فریب

بیا مطربا وان نی فارسی

که بر رخش عشرت کند فارسی

بزن تا به همراهی آن سوار

کنیم از بیابان محنت گذار