گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ز هر تار حکمت که او تافته ست

دو صد خرقه تن رفو یافته ست

ز نقشی که در خاطر آورده است

بسی صورت نادر آورده است

شنیدم که بود اندر آن روزگار

یکی پادشه بختش آموزگار

ازین چار مادر وز این نه پدر

ندادش خداوند جز یک پسر

رخش بود بدر سپهر جمال

ولی شد ز کاهش تنش چون هلال

حکیمان سپردند راه علاج

نشد دورش آن انحراف از مزاج

شه نامور خواند بقراط را

سبب دان تعدیل اخلاط را

سر و زر همه زیر پایش فشاند

به بالین آن دلربایش نشاند

چو خنیاگر چست پیشش نشست

سوی ساعدش برد چون عود دست

بر اوتار نبضش شد انگشت مال

نوایی نیامد برون زاعتدال

ز قاروره اش جست ازان پس دلیل

ندیدش تن از هیچ علت علیل

بدانست کان رنج و درد از دل است

تنش لاغر و چهره زرد از دل است

دگر باره دستش سوی نبض برد

به افسانه عشق نبضش فشرد

به نوعی دگر جنبش آغاز کرد

بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد

یقین شد که عشقش ره دل زده ست

قدم در ره سخت مشکل زده ست

به خلوت درون دایه اش را بخواند

ز شهزاده با وی بسی قصه راند

در آن نکته از وی بیانی نیافت

وز آن راز با وی نشانی نیافت

به شه گفت تا پرده داران راز

که بودند بر راز او پرده ساز

گشایند پرده ز هر پردگی

چو برگ گل از نازپروردگی

کنیزان پوشیده رخ چون پری

در آیند در عرض جولانگری

به کف نبض شهزاده بقراط راد

نظر بر بتان پریرخ نهاد

بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت

که نبض وی از جنبش خود نگشت

ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب

برون آمد از پرده چون آفتاب

نگاری ز سر تا قدم جان پاک

ز هر تن مخاطب به روحی فداک

چو شهزاده را چشم بر وی فتاد

تو گویی مگر شعله در نی فتاد

به پهلوی او دل طپیدن گرفت

ز رخسار او خون چکیدن گرفت

ز نبضش قرار از دل آرام رفت

به همراهی آن گل اندام رفت

بدانست بقراط کان مهوش است

که شهزاده زو سینه در آتش است

از آنجا قدم جانب شاه زد

که شهزاده را دلبری راه زد

ز خورشیدرویی در آفاق طلق

فتاده ست همچون مه اندر محاق

بدان شوخ دارد گرفتاریی

جز این نبودش هیچ بیماریی

بپرسید شه کان دلارام کیست

مر او را نشیمن کجا نام چیست

بگفتا به جایی دل از دست داد

که انگشت نتوان بر آنجا نهاد

به صیدی کمند امید افکن است

که همخوابه مهد ناز من است

درین کهنه ویرانه گنج من اوست

سرور سرای سپنج من اوست

بدو گفت شه کای گرامی حکیم

دلی بهر فرزند دارم دو نیم

فرود آی ازین نیکرو بارگی

رهان خاطرم را ز غمخوارگی

ازین بارگی گر بتابی عنان

کشم مرکبی بهترت زیر ران

به شه گفت بقراط کای شهریار

کس از جان خود می نگیرد کنار

مر او چو جان است و جان را خلل

چو افتد نیابد کس آن را بدل

میانشان ازینسان جواب و سؤال

بسی رفت و کوته نشد قیل و قال

چو شه را برون نامد آن مه ز میغ

چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ

که کام پسر زان سمنبر بده

و یا زیر شمشیر من سر بنه

بگفتا که عمری به هر داوری

کنی دعوی معدلت گستری

نباشد درین معدلت بوی خیر

که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر

اگر قبله میل آن سرو بن

کنیز تو باشد همین حکم کن

شهش آفرین گفت کای رهنمون

که عقل تو از علمت آمد فزون

وجودت ز هر آفت آزاد باد

ز عقلت جهان حکمت آباد باد

گذشتم من از صحبت آن کنیز

اگر چه مرا بود چون جان عزیز

دل از صورت مهر او ساده کرد

فرستاد و تسلیم شهزاده کرد

چو شهزاده از لعل او کام یافت

ز بی صبری خویش آرام یافت

شب وی ازان مه شب قدر گشت

هلالش به یک چند شب بدر گشت

بیا ای تو را دل به حکمت گرو

دمی برگشا گوش حکمت شنو

بنه گوش دل را به فهم سلیم

بدان نکته هایی که گفت این حکیم

چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ

قناعت کن از خوان گیتی به هیچ

کشش های حاجت ز خود دور کن

ز بی حاجتی سینه پر نور کن

چو بی حاجت است آن که مقصود توست

بدین نسبت خود به او کن درست

کسی را که بی حاجتی بیشتر

قدمگاه قربش بود پیشتر

به قوت کم از خوان گیتی بساز

مکن رنجت از بیش خوردن دراز

کم ناگوار اندک پر گزند

به از بیش اگر خود بود سودمند

چرا بیمت از فقر و بی سیمی است

که بی سیمیت عین بی بیمی است

تهیدست با ایمنی خفته جفت

به از مالداری که ایمن نخفت

مزن پشت پا بخت فیروز را

به قسمت سه کن هر شبانروز را

به بقراط شد علم طب آشکار

به او گشت قانون آن استوار

یکی را به تحصیل دانش گذار

که بی دانشی نیست جز عیب و عار

به دانش شو اندر دوم کارگر

سوم را به بی دانشان بر سپر

بدین نکته دانا و بخرد شدم

که دانا به نادانی خود شدم

نگویم ندانم که این اعتراف

ز دانایی خود بود محض لاف

بود پیش دانای مشکل گشای

تو مهمان جهان همچو مهمانسرای

بخور هر چه پیشت نهد میزبان

همه تن به شکرانه اش شوزبان

وگر هیچ ندهد تقاضا مکن

خیال طلب را به دل جا مکن

نعیمیست دنیا که پاینده نیست

به جز رنج و محنت فزاینده نیست

چو دستت دهد خیر می کن در او

نوابخشی غیر می کن در او

و گر نی ز ناداری خود منال

بود عرصه شکر واسع مجال

نبیند یکی حال یزدان شناس

که واجب نباشد بر آنش سپاس

ز ادبار شر رو نه اندر گریز

به اقبال هر خیر شو زود خیز

مرو روی در شغل شر چون خسان

وگر خیر باشد به غایت رسان

همی دار ازان طرف دامان نگاه

وز این بر سر خویش می نه کلاه

برآور به کار نکو در جهان

به عرض زمین نام و طول زمان

به صد نام اگر مرد نام آور است

طلبگار خیر از همه بهتر است

به هر لقمه زین خوان که دست آوری

تو را او خورد یا تو او را خوری

تو را او خورد چون بود ناگوار

تو او را خوری چون فتد سازگار

نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست

اگر تلخیی هست در بیم اوست

مبر چیزها را برون زاعتدال

مکن تارک طبع را پایمال

گر آبت زلال است و نقلت شکر

به اندازه نوش و به اندازه خور

فراش ار حریر است و همخوابه حور

منه پای بیرون خیر الامور

میان دو کس معنی زیرکی

بود مایه اتحاد و یکی

همه زیرکان زان به هم دوستند

یکی مغز را گشته صد پوستند

ولی هست در دیده اعتبار

طریق جهالت هزاران هزار

دو جاهل به هم متحد نیستند

ره عقل را معتقد نیستند

ز عاقل بسی تا به جاهل ره است

ره هر یکی زان دگر کوته است

کی آید به هم راست پیوندشان

به هم هست پیوندشان بندشان