گنجور

 
جامی

حکیمی نه بر صورت دلپسند

ز سرمایه حسن نابهره‌مند

ز حد تناسب برون پیکرش

به هم ناملایم ز پا تا سرش

قدی راست چون همت سفله پست

رخی همچو زلف بتان پر شکست

ز آسیب لنگی‌ش پا پر خلل

ز نیروی گیراییش دست شل

ز قوّت تهی‌، حقه مشت او

به فرمان او نی یک انگشت او

فضولی بدو گفت دور از قبول

که ای طبع دانا ز شکلت ملول

بدین شکل ناخوش ز حکمت ملاف

ندیده کس از تیره‌گل آب صاف

هر آن میوه کش نیست خوش رنگ و بوی

ز شیرینی طعم او دست شوی

به چشم عنایت مشو ناظرش

که عنوان باطن بود ظاهرش

بخندید از آن هرزه‌گویی حکیم

بدو گفت کای هرزه‌گوی سلیم

ز من این هنر بس که جان کاستم

به نقش حقایق دل آراستم

مصیقل شد آیینه‌سان سینه‌ام

دو عالم مصور در آیینه‌ام

ز من یافت اجناس عالم نوی

شدم عالمی نو ولی معنوی

به تکمیل معنی که مقدور بود

قصور تکاسل ز من دور بود

چو تحسین صورت به تدبیر من

نیامد‌، مزن طعن تقصیر من

به صنع از تو گر طعنه‌ای راجع است

به تحقیق آن طعنه بر صانع است

به این طعنه کم ده زبان را گشاد

مده خرمن دین و دانش به باد

بیا ساقی آن باده عیب‌شوی

که از خم فتاده به دست سبوی

بده تا دمی عیب‌شویی کنم

درون فارغ از عیب‌جویی کنم

بیا مطرب و پرده‌ای خوش بساز

وز آن پرده کن چشم عیبم فراز

که تا گردم از عیب‌جویی خموش

شوم بر سر عیب‌ها پرده‌پوش