گنجور

 
جامی

مجنون چو به حکم آن دل افروز

محروم شد از زیارت روز

تا روز غمش به شب رسدی

صد ره جانش به لب رسیدی

شبها به لباس شبروانه

گشتی به ره طلب روانه

منزل به دیار یار کردی

وانجا همه شب قرار کردی

هر گاه که یافتی مجالی

لب بگشادی به حسب حالی

گفتی ز فراق روز با او

صد قصه سینه سوز با او

هر چند ز هجر غصه کش بود

با این تک و پوی نیز خوش بود

یک شب به هم آن دو پاکدامان

در کشور عشق نیکنامان

بودند نشسته هر دو تنها

انداخته در میان سخن ها

از مرده دلان حی جوانی

در شیوه عشق بدگمانی

بگذشت بر در آن شکسته حالان

با هم ز درون خسته نالان

بر صحبت تنگشان حسد برد

واندر حقشان گمان بد برد

آری نیکی ز بد نیاید

هر حامله جنس خویش زاید

چیزی که بود ز سرکه یا می

در کوزه همان تراود از وی

القصه ز چشمه سار لیلی

یک قطره که دید ساخت سیلی

شد روز دگر به خلوت راز

پیش پدرش فسانه پرداز

در خرمن خشکش آتش افروخت

زان شعله نخست خرمنش سوخت

آمد سوی لیلی آتش افکن

وان راز شبانه ساخت روشن

بهر ادبش گشاد پنجه

گل را به طپانچه ساخت رنجه

چون نیلوفر ز زخم سیلی

کردش رخ لاله رنگ نیلی

از ضربت چوب تر بر اعضاش

گل خاست ز چوب گلبن آساش

هر دم می گفت توبه لیلی

از هر چه نه عشق قیس یعنی

هر دم می کرد ناله زار

لیکن نه ز لت، ز فرقت یار

هر دم می ریخت از مژه خون

لیکن ز فراق روی مجنون

بعد از همه یاد کرد سوگند

اول به جلال آن خداوند

کز هیبت اوست چرخ افلاک

آورده رخ نیاز در خاک

وانگه به لوایح کمالش

لامع ز بدایع جمالش

وانگه به مقربان درگاه

ز اسرار صفات و ذاتش آگاه

کز جراء/ت قیس ازین غم آباد

خواهم به خلیفه برد فریاد

او کیست که گاه صبح و گه شام

در طوف حریم من زند گام

صد دام نهد ز حیله و کید

تا طرفه غزال من کند صید

گر داد خلیفه داد من خوش

ور نی بندم من ستمکش

در رهگذر وی از ستیزه

محکم بندی ز تیغ و نیزه

یا پای برون نهد ازین راه

یا دست کند ز عمر کوتاه

مجنون چو ازین حدیث جانسوز

آگاهی یافت هم در آن روز

شد عرصه دهر تنگ بر وی

زد غصه هجر چنگ در وی

گشت از تک و پوی پای او سست

وز حرف امید لوح دل شست

بنشست و کشید پا به دامان

از رفتن آشکار و پنهان

نی از غم خویش از غم یار

کز جور پدر نبیند آزار