گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

به کار پختگان رو آر جامی

مکن زین بیشتر در کار خامی

چه باشد پختگی آزاده بودن

به خاک نیستی افتاده بودن

نبینی زیر این زنگارگون کاخ

که از خامیست میوه بر سر شاخ

بیفتد چون کند در پختگی روی

نخورده سنگ طفلان جفاجوی

ز خوان پخته کاران توشه ای گیر

ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر

طمع را از قناعت بیخ بر کن

طلب را از توکل شاخ بشکن

به شهرستان همت ساز خانه

به عزلتگاه عنقا آشیانه

زبان مگشای در مدح زبونان

مکش از بهر یک نان ننگ دونان

سران ملک را زن پشت پایی

قویدستان گیتی را قفایی

نطر کن در فصول چارگانه

که می گردد بر آن دور زمانه

ببین یکسان بهار پار و امسال

خزان هر دو را بنگر به یک حال

میان هر دو تابستان و دی نیز

بر این منوال ممکن نیست تمییز

نمی دانم درین شکل مدور

چرا شادی بدین وضع مکرر

مکرر گرچه سحرآمیز باشد

طبیعت را ملال انگیز باشد

زیان بگذار و فکر سود خود کن

ز هستی روی در نابود خود کن

درون از شغل مشغولان بپرداز

دل از مشغولی غولان بپردازد

فسون عشق در دوران میاموز

چراغ از بهر شبکوران میفروز

همی دار از گزاف انفاس را پاس

که شرط رهرو آمد پاس انفاس

نفس کز روی آگاهی نیاید

مزید عمر آگاهان نشاید

چراغ زندگانی را بود پف

دماغ عقل را دود تأسف

جوانی تیرگی برد از دیارت

منور شد به پیری روزگارت

سرآمد ظلمت کوری و دوری

برآدم نیر «الشیب نوری »

ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی

بزن در پرتو این نور گامی

بود زین کام راه آری به جایی

کز آنجا بشنوی بوی وفایی

چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی

چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی

به دل گر هست ازان رنگت حجابی

مکن همچون سیهکاران خضابی

ز پیری بر سرت برف شگرف است

وز آن غم گریه تو آب برف است

درآ گریان به راه عذرخواهی

به آب برف شوی از دل سیاهی

سیاهی گر ندانی شستن از دل

ندانم زین سیهکاری چه حاصل

قلم بفکن که دستت رعشه دار است

ورق بردر که فکرت هرزه کار است

چراغ فکر را تابی نمانده ست

ریاض شعر را آبی نمانده ست

نبینم از چنان فرخنده باغی

تو را در دست جز پای کلاغی

بدین پا راه طاووسان چه پویی

خلاص از حبس محبوسان چه جویی

خلاصی رستن است از وهم و پندار

نه تحریر سطور و نظم اشعار

نظامی کو نظم دلگشایش

تکلف های طبع نکته زایش

درون پرده اکنون جای کرده

و زو مانده همه بیرون پرده

نیابد بهره تا در پرده باشد

جز از سری که با خود برده باشد

ندارد آن سر «الا من اتی الله

بقلب سالم » مما سوی الله

دلی کرده ازین پیغوله تنگ

سوی فسحتسرای قدس آهنگ

ازین دام گرفتاران رمیده

به زیر دامن عرش آرمیده

درون از نقش کثرت پاک شسته

ز کثرت سر وحدت باز جسته

به پهلوی خود این دل را نیابی

چه باشد گر ز خود پهلو بتابی

نهی پهلو به مرد کاردانی

میان کاردانان پهلوانی

چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان

که باشد روزه داری صرفه نان

همی آید نماز از هر زن پیر

که باشد شیوه او عجز و تقصیر

دلی گر مرد این راهی به دست آر

که پیش کاردانان این بود کار

چنان دل را که شرحش با تو گفتم

به وصفش گوهر اسرار سفتم

بجوی از پهلوی پیر مکمل

که این باشد به دست آوردن دل