گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

درین دیر کهن رسمیست دیرین

که بی تلخی نباشد عیش شیرین

خورد نه ماه طفلی در رحم خون

که آید با رخی چون ماه بیرون

بسا سختی که بیند لعل در سنگ

که خورشید درخشانش دهد رنگ

شب یوسف چو بگذشت از درازی

طلوع صبح کردش کارسازی

چو شد کوه گران بر جانش اندوه

برآمد آفتابش از پس کوه

پی تعظیم و اکرام وی از شاه

خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کز ایوان شه خورشید اورنگ

به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

دو رویه تا به زندان ایستادند

تجمل های خود را عرضه دادند

چه از زرین کمر سرکش غلامان

همه در خلعت زرکش خرامان

چه از چابکسواران سپاهی

به تازی مرکبان با هم مباهی

چه از خورشید پیکر خوش نوایان

به عبرانی و سریانی سرایان

سران مصر بیرون از شماره

نثار آور دوان از هر کناره

تهیدستان به امید نثاری

گشاده هر طرف جیب و کناری

چو یوسف شد سوی خسرو روانه

به خلعت های خاص خسروانه

فراز مرکبی از پای تا فرق

چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

به هر جا طبله های مشک و عنبر

ز هر سو بدره های زر و گوهر

به راه مرکب او می فشاندند

گدا را از گدایی می رهاندند

چو آمد بارگاه شه پدیدار

فرود آمد ز رخش تیز رفتار

خز و اطلس به پا انداختندش

به پای انداز فرق افراختندش

به بالای خز و اکسون همی رفت

بر اطلس چون مه گردون همی رفت

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت

به استقبال او چون بخت بشتافت

کشیدش در کنار خویشتن تنگ

چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

به پرسش های خوش با وی سخن راند

نخست از خواب خود پرسید و تعبیر

درآمد لعل نوشینش به تقریر

وز آن پس کردش از هر جا سؤالی

بپرسیدش ز هر کاری و حالی

جواب دلکش و مطبوع گفتش

چنان کامد ازان گفتن شگفتش

در آخر گفت این خوابی که دیدم

ز تو تعبیر آن روشن شنیدم

چه سان تدبیر آن کردم توانم

غم خلق جهان خوردن توانم

بگفتا باید ایام فراخی

که ابرو نم نیفتد در تراخی

منادی کردن اندر هر دیاری

که نبود خلق را جز کشت کاری

به ناخن سنگ خارا را تراشند

ز چهره خوی فشانان دانه پاشند

چو از دانه شود آگنده خوشه

نهندش همچنان از بهر توشه

سنان ها خوشه را زان رسته از تن

که باشد بر رخ خصمان سنان زن

چو گردد خوشه در خانه درنگی

بیاید روزگار قحط و تنگی

برد هر کس برای عیش تیره

به قدر حاجت خود زان ذخیره

ولی هر کار را باید کفیلی

که از دانش بود با وی دلیلی

به دانش غایت آن کار داند

چو داند کار را کردن تواند

ز هر چیزی که در عالم توان یافت

چو من دانا کفیلی کم توان یافت

به من تفویض کن تدبیر این کار

که ناید دیگری چون من پدیدار

چو شاه از وی بدید این کار سازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

سپه را بنده فرمان او کرد

زمین را عرصه میدان او کرد

به جای خود به تخت زر نشاندش

به صد عزت عزیز مصر خواندش

چو پا بالای تخت زر نهادی

جهانی زیر تختش سر نهادی

چو رفتی بر سر میدان ز ایوان

رسیدی بانگ چاووشان به کیوان

به هر جانب که طوف اندیش بودی

جنیبت کش هزاران بیش بودی

به هر کشور که بگذشتی سواره

برون بودی سپاهش از شماره

چو یوسف را خدا داد این بلندی

به قدر این بلندی ارجمندی

عزیز مصر را دولت زبون گشت

لوای حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نیاورد این خلل را

به زودی شد هدف تیر اجل را

زلیخا روی در دیوار غم کرد

ز بار هجر یوسف پشت خم کرد

نه از جاه عزیزش خانه آباد

نه از اندوه یوسف خاطر آزاد

فلک کو دیر مهر و زود کین است

درین حرمانسرا کار وی این است

یکی را برکشد چون خور بر افلاک

یکی را افکند چون سایه بر خاک

خوش آن دانا به هر کاری و باری

که از کارش نگیرد اعتباری

نه از اقبال او گردن فرازد

نه از ادبار او جانش گدازد