گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چو کالا را شود جوینده بسیار

فزون گردد بدان میل خریدار

چو یک عاشق بود مفتون یاری

بود بر عشق عاشق را قراری

زند سر آتش سودایش از دل

چو بیند دیگری را در مقابل

چو شد حال ز یوسف گشتگان لال

جمال یوسفی را شاهد حال

زلیخا را ازان شوری دگر شد

به یوسف میل جانش بیشتر شد

بدیشان گفت یوسف را چو دیدید

ز تیغ مهر او کفها بریدید

اگر در عشق وی معذوریم هست

بدارید از ملامت گوییم دست

چو یاران از در یاری درآیید

درین کارم مددگاری نمایید

همه چنگ محبت ساز کردند

نوای معذرت آغاز کردند

که یوسف خسرو اقلیم جان است

بر آن اقلیم حکم او روان است

به دیدارش که را آهنگ باشد

که ندهد دل اگر خود سنگ باشد

غمش گر مایه رنجوری توست

جمالش حجت معذوری توست

به زیر چرخ کس پیدا نگردد

که رویش بیند و شیدا نگردد

شدی عاشق ملامت نیست بر تو

درین سودا غرامت نیست بر تو

فلک گرد جهان بسیار گردید

بدین شایستگی معشوق کم دید

دل سنگین به مهرت نرم بادش

وز این نامهربانی شرم بادش

وز آن پس روی سوی یوسف نهادند

سخن را در نصیحت داد دادند

بدو گفتند کای عمر گرامی

دریده پیرهن در نیکنامی

درین بستان که گل با خار جفت است

گل بی خارچون تو کم شگفته ست

درین دریا که نه چرخش صدف هاست

به تو این چار گوهر را شرفهاست

مکن پایه بلندی مایه خویش

فرودا اندکی از پایه خویش

زلیخا خاک شد در راهت ای پاک

همی کش گه گهی دامن بر این خاک

چه کم گردد ز تو ای پاکدامن

اگر گه گه کشی بر خاک دامن

به دفع حاجتش حجت رها کن

ز تو چون حاجتی خواهد روا کن

به بی حاجت تو را گر حاجتی هست

مکش از حاجت حاجتوران دست

مکن چون داشت حق خدمتت گوش

حقوق خدمت وی را فراموش

نیاز او نگر وز حد مبر ناز

ازان ترسیم ای نخل سرافراز

که چون نبود تو را جز سرکشی کار

نیارد سرکشی جز ناخوشی بار

فرو شوید ز دل مهر جمالت

کند دست جفایش پایمالت

حذر کن زانکه چون مضطر شود دوست

به خواری دوست را از سر کشد پوست

چو از لب بگذرد سیل خطرمند

نهد مادر به زیر پای فرزند

دهد هر لحظه تهدیدت به زندان

که هست آرامگاه ناپسندان

چو گور ظلم جویان تیره و تنگ

گریزان زندگان از وی به فرسنگ

در او ضیق النفس هر زنده ای را

نشیمن هر به مرگ ارزنده ای را

در او نگشاده دست صنع استاد

نه راه روشنی نه منفذ باد

هوایش مایه بخش هر وبایی

زمینش کشتزار هر بلایی

درش بسته به قفل ناامیدی

ندیده غره صبحش سفیدی

سیاه و تنگ چون قاروره قیر

متاع ساکنانش غل و زنجیر

همه بر سفره بی آب و نانی

نشسته سیر لیک از زندگانی

موکل سخترویی چند بر وی

مجاور تلخگویی چند در وی

در ابرو چین پی آزار مردم

ز هر چین صد گره در کار مردم

زده آتش به عالم خوی ایشان

سیاه از دود آتش روی ایشان

کجا شاید چنین محنتسرایی

که باشد جای چون تو دلربایی

خدا را بر وجود خود ببخشای

به روی او در مقصود بگشای

قلم سان سر نهش بر خط تسلیم

بشوی از لوح خاطر نقطه بیم

وگر باشد تو را از وی ملالی

که چندانش نمی بینی جمالی

چو زو ایمن شوی دمساز ما باش

نهانی همدم و همراز ما باش

که ما هر یک به خوبی بی نظیریم

سپهر حسن را ماه منیریم

چو بگشاییم لبهای شکرخا

ز خجلت لب فرو بندد زلیخا

چنین شیرین و شکرخا که ماییم

زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم

چو یوسف گوش کرد افسونگریشان

پی کام زلیخا یاوریشان

گذشتن از ره دین و خرد نیز

نه تنها بهر وی از بهر خود نیز

پریشان شد ز گفت و گوی ایشان

بگردانید روی از روی ایشان

به حق برداشت کف بهر مناجات

که ای حاجت روای اهل حاجات

پناه پرده عصمت نشینان

انیس خلوت عزلت گزینان

چراغ دولت هر بی گزندی

حصار آفت هر ناپسندی

عجب درمانده ام در کار اینان

مرا زندان به از دیدار اینان

به ار صد سال در زندان نشینم

که یکدم طلعت اینان ببینم

به نامحرم نظر دل را کند کور

ز دولت خانه قرب افکند دور

اگر تو مکر این مکارگان را

ز کوی عقل و دین آوارگان را

که آمد تنگ ازیشان جای بر من

نگردانی ز من ای وای بر من

چو زندان خواست یوسف از خداوند

دعای او به زندان ساختش بند

اگر بودی ز فضلش عافیتخواه

سوی زندان قضا ننمودیش راه

برستی ز آفت آن ناپسندان

دلی فارغ ز محنت های زندان