گنجور

 
جامی

چون نی خامه شد انگشت نمای

به نواسازی توحید خدای

دلگشا زمزمه دیگر ساخت

پرده نعت پیمبر پرداخت

به چو آن زمزمه کوتاه کند

که ثناگستری شاه کند

شاه والا گهر دریا کف

که فلک گوهر او راست صدف

حامی بیضه گیتی ز فتن

بر سر فتنه گران بیضه شکن

دل او صفحه ایام به تیغ

کرده پاک از رقم درد و دریغ

رای او رایت جمشید افراخت

چتر او سایه به خورشید انداخت

کفش ابریست که گوهر بارد

بلکه خورشید صفت زر بارد

گر چمن ز ابر کفش پر گردد

هر گل از وی طبقی در گردد

ور بر او زر کند از جود نثار

مشت دینار شود دست چنار

خیل اعداش که بی دسترسند

دست در هم زده یک مشت خسند

برق قهرش چو رسد زهرآلود

دودشان بگذرد از چرخ کبود

کار مظلوم بود ساخته اش

ظلم از آفاق برانداخته اش

پیش ازین نقد بسی گنج شگرف

نه به میزان کرم گشتی صرف

عدلش کنون که به عالم سمر است

مانع صرف چو عدل عمر است

نامش آن گوهر تاج اورنگ است

که بر او بحر کلامم تنگ است

بین ز فضل ازل این اکرامش

که چو وی هست گرامی نامش

ذاتی از تاجوری یافته زین

تاج سلطان بود و ذات حسین

ای خرد داده جمال ابدت

نام نیکو ز ازل نامزدت

سکه را خطبه لقبداری توست

خطبه را سکه به نام تو درست

هست نیک و بد عالم همه پوست

آنچه مغز است در او نام نکوست

چشم ازین پوست سوی مغزگشای

مغز نغز است سوی نغز گرای

نیکنام آمده بحر و بری

نامور شو به نکونامتری

جام عیشت چو شود دست آویز

جرعه بر خاک تهی دستان ریز

پاکبازان که همه خاک تواند

جرعه پرورد می پاک تواند

گنج نه گنج فشان هر دو تویی

تاج ده تاج ستان هر دو تویی

سرمه چشم جهان خاک درت

طوق جان حلقه بند کمرت

هست میدان سخن تنگ بسی

چون رود راه ثنای تو کسی

حرف را کی بود آن گنجایی

که شود ظرف ثناپیمایی

بحر معنی چو شود موج سگال

چشمه حرف بود تنگ مجال

کوزه از بحر چو دریوزه کند

بحر پیداست چه در کوزه کند

نیست چون این غرض انجام پذیر

به که گردم ز دعا زمزمه گیر

هر سحر تا فلک صبح شکاف

تیغ خورشید برآرد ز غلاف

فرق حاسد ز تو بشکافته باد

روز و شب یافته و تافته باد

یافته کام تو در باغ امل

تافته جان وی از داغ اجل