گنجور

 
جامی

ای به هر غیر گشاده نظری

در دلت نیست ز غیرت اثری

می کنی دعوی غیرتناکی

لیکن از معنی غیرت پاکی

غیرت و دیدن اغیار که چه

غیر بین و خبر از یار که چه

دیدن غیر ز غیرت دور است

غیر بین در دو جهان مغرور است

دیده کو دیدن شه را شاید

به رخ غیر نظر نگشاید

عشق شاه آمد و غیرت چاووش

به که چاووش به صد بانگ و خروش

منع اغیار کند از در شاه

غیر را در حرمش ندهد راه

حرم شاه حریم دل توست

شاه همواره مقیم دل توست

غیر شه را به حرم راه مده

به گدا محرمی شاه مده

شاه جو شاه نگر شاه پرست

هر چه جز شاه بشوی از وی دست

دست در دامن شه محکم دار

دل به داغ غم او خرم دار

هر چه جز وی ز دلت بیرون کن

داغ شوقش به دلت افزون کن

مکن آن داعیه چون بوالهوسان

که بتابی رخ مهرش ز کسان

فیض مهرش که جهان را عام است

حصر بر خود نه حد هر خام است

خواست ابلیس که آن فیض کرم

باز برد به فریب از آدم

آن خود از وی نتوانست برید

لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید

کرد ازان شیوه پر شیون خویش

لعن را طوق نه گردن خویش

اینقدر بس ز تو غیرت که به دل

شوی از هر چه نه او مهر گسل

رشته مهر بدو پیوندی

با وی انباز دگر نپسندی

نه که صد کس به وی انباز کنی

عشقبازی به همه ساز کنی

گاه با شاهد مهوش باشی

به هواداری او خوش باشی

گاه خیمه به در شاه زنی

دست دل در کمر جاه زنی

گه سوی میر کنی روی امید

سازی از حرص سیه روی سفید

گه کنی جای ز ایوان وزیر

تا شوی از کرمش جایزه گیر

این همه قاعده کافری است

به خداوند شریک آوری است

نیست بر شرکت کس رخصت ده

حکم «لایغفر ان یشرک به »

چرک شرک از دل خود پاک بشوی

پاک شو پس سوی پاک آور روی

مبر آنجا دل آلایشناک

صحبت پاک نیابد جز پاک

دل که در خون نزد پر ز غمش

کی سزد مرغ حریم حرمش

جان که ناید به لب از شوق و نیاز

با لبش گو که چه سان گوید راز

دیده کز دل نکنی خونبارش

نیست شایستگی دیدارش

دمبدم شوی به خون دیده خویش

پس طلبگاری دیدار اندیش

هر که از محنت هجران نگریست

کی تواند رخ جانان نگریست

نیست خوش گنج چو رنجی نکشی

رنج کش گرطلبی گنج خوشی