گنجور

 
جامی

ای سخن را چو گهر سنجیده

خلعت نظم در او پوشیده

کرده تمییز صحیحش ز سقیم

به ترازو زنی طبع سلیم

می کند وزن سخن نظم پرست

نه ترازوش پدیدار نه دست

طبع را دست و ترازو تو دهی

بر سخن قوت بازو تو دهی

اثر صنع بدیدن سهل است

زان به صانع نرسیدن جهل است

جامی غرق خجالت مانده

بر جبین آب خجالت رانده

نز گلش سبزه احسان خیزد

نز دلش نکته عرفان خیزد

گرچه روزی خور هر روزه توست

دست امید به دریوزه توست

فیضی از ابر یقین بر وی ریز

تا درین مدرسه وسوسه خیز

هر چه دریوزه ز جود تو کند

صرف برهان وجود تو کند