گنجور

 
جامی

ظلم حجاج به غایت چو رسید

تیغ بر تهمتی چند کشید

گنج ها زر به فدا آوردند

گنجشان خاک به سر بر کردند

هیچشان حیله گر سود نکرد

کارشان روی به بهبود نکرد

جلمه کردند سر اندر سر تیغ

سر نهادند در آبشخور تیغ

بجز آن بازپسین نکته گذار

که چو آمد به سرش نوبت کار

گفت کای داور فرمانفرمای

کار بر ما نه به احسان پیمای

ما تنی چند که از بیخردی

کار ما نیست بجز شغل بدی

نسپردیم ره احسان لیک

نزدی گام تو هم چندان نیک

از گنه گرچه بدی شیوه ماست

ترک احسان ز تو هم عین خطاست

چه ز ما رسم ستم ورزیدن

چه ز تو سر ز کرم پیچیدن

طبع حجاج ازان نکته شگفت

داد فرمان به خلاص وی و گفت

تف بر آن طایفه مرده دلان

در هوا و هوس افسرده دلان

که ازان قوم فرومایه کسی

بر نیاورد چنین خوش نفسی

کاش از اول ز تو بودی این کار

تا ز تو یافتی این کار قرار

کار هر یک ز تو سنجیده شدی

جرم هر یک به تو بخشیده شدی