گنجور

 
جامی

ای شب امید مرا ماه نو

دیده بختم به خیالت گرو

از پس سی روز برآید هلال

روی نمودی تو پس از شصت سال

سال تو چار است به وقت شمار

چار تو چل باد و چلت باز چار

هر چل تو یک چله کز علم و حال

سیر کنی در درجات کمال

نام تو شد یوسف مصر وفا

باد لقب دولت و دین را ضیا

می کنم از خامه حکمت نگار

بهر تو این نامه حکمت نگار

گرچه کنون نیست تو را فهم پند

چون به حد فهم رسی کار بند

تا نشود برقع تو موی روی

پا منه از خانه به بازار و کوی

سلسله بند قدم خویش باش

حبس نشین حرم خویش باش

هیچگه از صحبت همخانگان

رخت مکش بر در بیگانگان

طلعت بیگانه نه میمون بود

خاصه که سالش ز تو افزون بود

ور به دبستان سر و کارت دهند

لوح «الف بی » به کنارت نهند

پهلوی هر سفله مشو جانشین

از همه یکتا شو و تنها نشین

گرچه به خود نیست کج اندام «الف »

بین که چه سان کج شده در «لام الف »

لوح خود آن دم که نهی بر کنار

چون «الف » انگشت ازان بر مدار

«دل » وش از شرم فکن سر به پیش

«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش

خنده زنان گاه به آن گه به این

رسته دندان منما همچو «سین »

دل مکن از فکر پریشان دو نیم

تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »

گوش مده بیهده هر قیل و قال

تا نکشی درد سر گوشمال

دار ادب درس معلم نگاه

تا نشوی طبلک تعلیمگاه

سیلی او گرچه فضیلت ده است

گر تو به سیلی نرسانی به است

پی چو به سر منزل قرآن بری

روزی هر روزه ازان خوان خوری

چند گره زن به میان رحل وار

شاهد مصحف بنشان بر کنار

باش ز رخسار نکو فال او

محو تماشای خط و خال او

هر چه کنی زو گهر سلک خویش

ساز به تکرار زبان ملک خویش

حرف نوشته به دل طفل خرد

گزلک نیسان نتواند سترد

چون تو حق حفظ وی آری بجای

حفظ حق از جانت شود غم زدای

دست طلب ده به قلم گاه گاه

شو به سوی خطه خط رو به راه

باز نشان از ره کسب کمال

از نم آن نایژه گرد ملال

کوش به تحسین خط از هر نمط

لیک نه چندان که شوی جمله خط

صفر مکن بهر سه انگشت خویش

از گهر هر هنری مشت خویش

شعر اگرچه هنری دیگر است

شمه ای از عیب به شعر اندر است

شعر که عیبش ز میان سر زند

همت پاکانش قلم در زند

ور فتدت گه گهی اندیشه اش

کوش که چون من نکنی پیشه اش

هر نفس آمد گهری ارجمند

قیمت آن بیشتر از چون و چند

آن گهر از دست مده رایگان

خاصه که در مدح فرومایگان

محنت این کار به خود ره مده

رنج کشی در طلب علم به

تاج سر جمله هنرهاست علم

قفل گشای همه درهاست علم

در طلب علم کمر چست کن

دست ز اشغال دگر سست کن

با تو پس از علم چه گویم سخن

علم چو آید به تو گوید چه کن

علم کثیر آمد و عمرت قصیر

آنچه ضروریست به آن شغل گیر

هر چه ضروریست چو حاصل کنی

به که عمارتگری دل کنی

آنست عمارتگری دل که دل

واکشی از کشمکش آب و گل

پای به دامن کشی و سر به جیب

تن به شهادت دهی و جان به غیب

یاد خدا پردگی هش کنی

هر چه بجز اوست فرامش کنی