گنجور

 
جامی

کعبه روی از سر وجد عظیم

در صف پیران حرم شد مقیم

مرغ دل او چو زدی پر و بال

رستی از این دامگه پر وبال

وجد الهیش رهاندی ز خویش

جذب حقش بازستادی ز خویش

آمدی از هستی خود گشته صاف

رقص کنان گرد حرم در طواف

روزی از آنجا که قضا ره زدش

زخم بلا بر دل آگه زدش

مطربه ای رونق کارش ببرد

وز دل و جان صبر و قرارش ببرد

ذوق می عشوه و نازش چشید

دل ز حقیقت به مجازش کشید

بود همان حالت وجدش به جای

لیک ازان شاهد دستانسرای

خرقه به پیران حرم داد و گفت

سر خود از خلق چه دارم نهفت

در دل من وجد الهی نماند

جنبش من جز به ملاهی نماند

ز آتش اغیار درونم به جوش

خرقه اصحاب چه دارم به دوش

خوش نبود بتکده دل زان نگار

خلعت اسلام به بر کعبه وار

تا به حقیقت نکشید آن مجاز

باز نیامد به سر خرقه باز

جامی ازین قاعده دلپذیر

تا بتوانی سبق صدق گیر

زانکه درین مزرع مرد آزمای

هیچ نیرزد جو گندم نمای