گنجور

 
جامی

بست به صد مهر بر اطراف شط

عقد محبت کشفی با دو بط

شد به فراغت ز غم روزگار

قاعده صحبتشان استوار

روزی از آنجا که فلک راست خوی

گشت ز بی مهریشان کینه جوی

طبع بطان از لب دریا گرفت

رای سفر در دلشان جا گرفت

کرد کشف ناله که ای همدمان

وز الم فرقت من بی غمان

خو به کرم های شما کرده ام

قوت ز غم های شما خورده ام

گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت

دارم ازین بار دلی لخت لخت

هیچ کسم نیست به جای شما

پشت به کوهم ز وفای شما

نی به شما وقت همپاییم

نی ز شما طاقت تنهاییم

نیک فرو مانده به کار خودم

پشت دو تا گشته ز بار خودم

بود ز بیشه به لب آبگیر

چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر

یک بط از آن چوب یکی سر گرفت

وان بط دیگر سر دیگر گرفت

برد کشف نیز به آنجا دهان

سخت به دندان بگرفتش میان

میل سفر کرد به میل بطان

مرغ هوا گشت طفیل بطان

چون سوی خشکی سفر افتادشان

بر سر جمعی گذر افتادشان

بانگ برآمد ز همه کای شگفت

یک کشف آنک به دو بط گشته جفت

بانگ چو بشنید کشف لب گشاد

گفت که حاسد به جهان کور باد

زو لب خود بود گشادن همان

ز اوج هوا زیر فتادن همان

زان دم بیهوده که ناگاه زد

بر خود و بر دولت خود راه زد

جامی ازین گفتن بیهوده چند

زیرکیی ورز و لب خود ببند

تا که درین بادیه هولناک

از سر افلاک نیفتی به خاک