گنجور

 
جامی

ای چو گلت جیب به چنگ خسان

دامن صحبت بکش از ناکسان

گرچه ز آغاز گشادت دهند

عاقبت الامر به بادت دهند

غنچه وش از همنفسان لب ببند

خیره چو گل در رخ هر کس مخند

جلوه مده همچو خور انوار خویش

باش چو سایه پس دیوار خویش

بر کس و ناکس به حریم خمول

قفل کن ابواب خروج و دخول

دیر نشین باش چو عیسی دمان

خانه بپرداز ز نامحرمان

گر بود اندر بن غاریت جای

حلقه مارت شده زنجیر پای

به که به هر حلقه نهی پای خویش

محفل هر سفله کنی جای خویش

ور شودت دور کمر کوه سنگ

گرد میان منطقه دم پلنگ

به که دو رنگان منافق سیر

پیش تو بندند به خدمت کمر

گر کشدت شانه به سر پنجه شیر

کشمکش او کند از جانت سیر

به که حریفان کف راحت نهند

مرهم لطفت به جراحت نهند

گر کندت بحر پر آشوب غرق

یا گذرد موج هلاکت ز فرق

به که به کشتی رفیقان خاص

رخت خود آری به امید خلاص

در کنف پرتو خور کم نشین

تا نشود سایه تو را همنشین

راه ز گلگشت لب جو بتاب

تا نزند صورت تو سر ز آب

آینه را در نظر خود منه

تا نشود عکس تو را جلوه ده

اول فطرت که پدید آمدی

از همه کس فرد و وحید آمدی

عاقبت کار کز اینجا روی

از همه شک نیست که تنها روی

این همه اکنون گره و بند چیست

وین همه آمیزش و پیوند چیست

بگسل ازینان که زیان تواند

خصم دل و دشمن جان تواند

قدر تو کاهند که افزون شوند

عیب تو سنجند که موزون شوند

گر تو شوی پنبه همه آتشند

ور تو نهی سر همه گردن کشند

چون دلت از غصه پریشان شود

مایه جمعیت ایشان شود

ور شود اسباب حضور تو جمع

شعله زند عرق حسدشان چو شمع

چند درین ششدره بی گشاد

عمر دهی از دم اینان به باد

باد خزان است دم سردشان

سردی جان است ره آوردشان

ترسم از آن روز که سردت کنند

دل سپر ناوک دردت کنند

هر که نه مشغولی دینش ره است

غول ره توست خدا آگه است

پای وفا بر پی غولان مدار

روی به بیغوله تنهایی آر

ور نبود از دل سوداییت

طاقت بیغوله تنهاییت

خیز و قدم نه به ره رفتگان

روی سوی آرامگه رفتگان

یاد کن از عهد فراموششان

نکته شنو از لب خاموششان

پر شده شان بین ز غبار استخوان

کحل بصیرت کن ازان سرمه دان

منزلشان بین به ته سنگ تنگ

کوب سر افعی غفلت به سنگ

با نفس تنگ برآر از درون

زمزمه نحن بکم لا حقون

بو که دلت یابد از آن زندگی

روز حیات تو فروزندگی