گنجور

 
جامی

جامی ای کرده بساط عمر طی

در خیال شعر بودن تا به کی

همچو خامه چند باشی خامکار

در سواد شعر پیچی نامه وار

موی تو شد در سیه کاری سفید

رو سفیدی زین هنر کم دار امید

زانچه گفتی وقت عذر آوردن است

ورد خود استغفرالله کردن است

وقف استغفار کن نفس و نفس

نفس را در این نفس هم آر و بس

ز آب استغفار چون شستی دهان

گو دعا و مدحت شاه جهان

مدح شاه کامران یعقوب بیگ

فیض باران آمد و من تشنه ریگ

ریگ تشنه کی شود از آب سیر

بر وداع او کجا باشد دلیر

چون بود سیری ازین آبم محال

بر دعا بهتر بود ختم مقال

عالم از فیض نوالش تازه شد

نوبت عدلش بلند آوازه شد

هر دمش جاه و جمالی تازه باد

مدت ملکش برون ز اندازه باد