گنجور

 
جامی

آن عرابی چون شد اشتر در شتاب

از شتر افتاد چشمی مست خواب

از سبکباری شتر چون یاریی

دید کرد آغاز خوش رفتاریی

چون عرابی بامداد از خواب خاست

پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست

گفت واویلا که گم گشت اشترم

ماند خاطر از خیال او پرم

کاش با او گشتمی من نیز گم

تا نرفتی بر سرم این اشتلم

هر کجا او رفت با او رفتمی

تا ازین دوری به یکسو رفتمی

هر که آن گم گشته را وایافتی

با من آواره یکجا یافتی