گنجور

 
جامی

آن موسوس بر لب دریا نشست

تا کند بهر تقرب آبدست

دید دریایی پر از ماهی و مار

چغز و خرچنگش هزار اندر هزار

هر طرف مرغان آبی در شناه

غوطه زن از قعر دریا قوت خواه

گفت دریایی که چندین جانور

گردد اندر وی به صبح و شام در

کی سزد کز وی بشویم دست و روی

شستم اکنون دست خود زین شست و شو

چشمه ای خواهم به سان زمزمی

کوته از وی دست هر نامحرمی

کانچه شد آلوده از آلودگان

فارغند از وی جگر پالودگان