گنجور

 
جامی

بود بلقیس و سلیمان را سخن

روزی اندر کشف سر خویشتن

هر دو را دل بر سر انصاف بود

خاطر از رنگ رعونت صاف بود

گفت شاه دین سلیمان از نخست

گرچه بر من ختم ملک آمد درست

در نیاید روز و شب کس از درم

تا من از اول به دستش ننگرم

کو چه تحفه بهر من آرد به کف

کش فزاید پیش من عز و شرف

بعد ازان بلقیس از سر نهفت

زد دم و از حال خویش این نکته گفت

کز جهان بر من جوانی نگذرد

کاندر او چشمم به حسرت ننگرد

در دلم ناید که ای کاش این جوان

بودیم دمساز جان ناتوان

این بود حال زنان نیک خوی

از زن بدخو نشاید گفت و گو

خواجه فردوسی که دانی بخردش

بر زن نیک است نفرین بدش

کی زن بدگونه نیک آیین بود

پیش نیکان در خور نفرین بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode