گنجور

 
جامی

چاره نبود اهل شهوت را ز زن

صحبت زن هست بیخ عمر کن

زن چه باشد ناقصی در عقل و دین

هیچ ناقص نیست در عالم چنین

دور دان از سیرت اهل کمال

ناقصان را سخره بودن ماه و سال

پیش کامل کو به دانش سرور است

سخره ناقص ز ناقص کمتر است

بر سر خوان عطای ذوالمنن

نیست کافر نعمتی بدتر ز زن

گر دهی صد سال زن را سیم و زر

پای تا سرگیری او را در گهر

جامه از دیبای ششتر دوزیش

خانه از زرین لگن افروزیش

لعل و در آویزه گوشش کنی

شرب زرکش ستر شب پوشش کنی

هم به وقت چاشت هم هنگام شام

خوانش آرایی به گوناگون طعام

چون شود تشنه ز جام گوهری

آبش از سر چشمه خضر آوری

میوه چون خواهد ز تو همچون شهان

نار یزد آری و سیب اصفهان

چون فتد از داوری در تاب و پیچ

جمله اینها پیش او هیچ است هیچ

گویدت ای جانگداز عمر کاه

هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه

گرچه باشد چهره اش لوح صفا

خالی است آن لوح از حرف وفا

در جهان از زن وفاداری که دید

غیر مکاری و غداری که دید

سالها دست اندر آغوشت کند

چون بتابی رو فراموشت کند

گر تو پیری یار دیگر بایدش

همدمی از تو قوی تر بایدش

چون جوانی آید او را در نظر

جای تو خواهد که او بندد کمر