گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند

هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند

از براین خاک یکتن آسوده نیست

زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند

جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک

کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند

دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا

با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند

آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد

تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند

دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز

دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند

گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست

تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند

تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل

دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند

گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم

چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند

شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک

حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند

حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت

چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند

غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش

کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند

مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست

سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند

شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس

کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند

بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت

دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند

چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک

طیبین للطیباتست مبهم نماند

چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی

لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند

بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست

زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند

شد نهان در آستین غیب آندست جواد

ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند

او برفت و ماند از روی زاده او یادگار

ماند بر جا عیسی مریم اگر مریم نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode