جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت

هیچ رنگ عافیت در حیَز عالم نماند

هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند

از براین خاک توده یک تنِ آسوده نیست

زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند

جر نحوست نیست قسم ما ز دوران فلک

کوکب سعد ای عجب گوئی در این طارم نماند

دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا

با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند

آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد

تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند

دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز

دردم آن صور ار همی دانی که جز یک دم نماند

گر جهان بی مرد شد شب چون به غم آبستن است

تخت را جمشید نی و رخش را رستم نماند

تن بزن با زحمت ناجنس چون کس نیست اهل

دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند

گر همه صحرای عالم غم بگیرد نیست غم

چون مرا در تنگنای سینه کنج غم نماند

شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک

حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند

حیلتی کن مرگ را چون درد از درمان گذشت

چاره ای کن صبر را چون ریش را مرهم نماند

غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش

کز همه لذات دنیامان جز این مقدم نماند

مقدم صدر جهان گفتیم سور دولت است

سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند

شد یقین ما را که در عالم نخواهد ماند کس

کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند

با دو بازو بد جهان چون خواجه کونین رفت

دانکه در عالم جز این یک بازوی محکم نماند

چون در آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرگ

طیبین للطیباتست این سخن مبهم نماند

چونکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی

لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند

بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست

زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند

شد نهان در آستین غیب آن دست جواد

ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند

او برفت و ماند از وی زادهٔ او یادگار

ماند بر جا عیسی مریم اگر مریم نماند