گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست

صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست

ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع

شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست

خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد

شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست

چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر

دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست

از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا

کله کافور بر اطراف عود ترزدست

یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب

صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست

شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک

کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست

دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار

پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست

طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود

دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست

بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد

گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست

بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق

دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست

صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب

آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست

انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد

دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست

عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد

فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست

خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند

کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست

صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد

قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست

روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت

روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست

شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود

نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست

نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست

نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست

لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست

نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست

مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد

باره حزمش مثل از سداسکندر زدست

آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت

رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست

لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب

خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست

دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند

لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست

کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک

دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست

پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او

گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست

نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد

عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست

شعله دان از شعاع رای دهر آرای او

پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست

شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو

روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست

ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت

صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست

افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان

بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست

نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان

دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست

دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور

زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست

حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست

شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست

گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو

گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست

از برای نسخت این مدح گوئی آسمان

این ورقها رابخط استوا مسطر زدست

هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست

زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست

تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب

صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست

مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد

کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست

مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ

ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست

تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر

رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست