گرچه سرگشسته ام ز چوگانت
نکشیدیم سر ز فرمانت
در فراقت دلم به جان آمد
آمدم یک شبی به مهمانت
گر به عید رخم تو بنوازی
غیر جانم چه هست قربانت
مفکن کار من چو زلف به پای
دلبرا دست ما و دامانت
جز صبوری و جز شکیبایی
ای دل خسته چیست درمانت
هیچ دانی درین زمانه دلا
چه کشیدی ز عشق جانانت
چند ازین آه و ناله و زاری
که به گردون رسید افغانت
تا به کی در جهان چنین گردی
که نه سر باشد و نه سامانت
دایم از جان و دل همی گویم
آفرین خدای بر جانت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
گفتم آن تو نیست خواجه صلاح
گفت چه گفتم آن دو خلقانت
گفت چون نیست گفتم از پی آنک
گر بدو نافذست فرمانت
چون گذاری که بر زند هر روز
[...]
گفت کای چرخ بنده فرمانت
واختر فرخ آفرین خوانت
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.