گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن

بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن

بازآی که بازآید در دیده مرا نوری

چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن

هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید

در سرو نظر کردن در آب روان دیدن

تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم

در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن

هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند

کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن

در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ

از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن

گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین

زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن

گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید

گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن

چون برگذری روزی گر رستم دستانت

بیند بتواند باز در دست عنان دیدن

ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان

طیران هوا می کن در بند جهان دیدن

در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش

زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن