بخش ۲ - بر تخت نشستن شاه بهمن بن اسفندیار و آفرین خواندن پهلوانان
چو بنشست بر تخت شاهنشهی
نهاده چو بر سر کلاه مِهی
بزرگان ایران زمین را بخواند
فراوان سخنهای نیکو براند
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو جاماسب دانای آن انجمن
پشوتن که پُرمایه دستور بود
کسی کو ز بیدانشی دور بود
همه یکسره پیش تختش به پای
به نیکی شده شاه را رهنمای
همه یک به یک آفرین خواندند
بر آن تاج نو گوهر افشاندند
چنین گفت بهمن که این تاج و تخت
نیابد مگر مردم نیکبخت
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او دادمان این بزرگی و جاه
بکوشیم و نیکی به جای آوریم
ستمکاره را زیر پای آوریم
بَدان را نباشد ز ما جز بدی
نتابد بدو فرّهٔ ایزدی
ز ما داد یابد همه دادخواه
ستم بر ستمکاره باشد ز شاه
بکوشیم تا از گنهکار چشم
بخوابیم و تاویم دل را به خشم
سپاهی و درویش از این گنج ما
بیابد بیاساید از رنج ما
کسی را که نام است نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم
تباهی و کژی ز دل بستریم
ز راه نیاکان خود نگذریم
ز گوهر نیاید مرا سرزنش
بکوشیم و نیک آمد از من منش
هر آن کو که پیچد ز فرمان من
وگر بشکند نیز پیمان من
چنان دان که آزرم او خوار شد
به بادافره ما گرفتار شد
چو بشنید گفتارِ شاه انجمن
شدند آفرینخوان همه تن به تن
گرانمایه پیروزِ طوس از مهان
بیامد بَرِ تخت شاه جهان
دگر رستم پیلتن پیش شاه
بیامد ببوسید تخت و کلاه
بسی خواند بر شهریار آفرین
چنین گفت کای شاه روی زمین
همه زیردستان ز دیدار تو
شده شاد از خوب گفتار تو
گر این گفتهها را به جای آوری
جهان یکسره زیر پای آوری
همه بندگانیم، تو شهریار
کمر بسته در پیش تو بندهوار
اگر بیند از رای شاهنشهی
در اندیشد از رنجهای رهی
که بر شاه بر کودکی بردهام
چو جان و روانش بپرودهام
امیدم چنانست کآن رنجها
فراوان مرا بر دهد گنجها
چو گفتار رستم به بهمن رسید
بپیچید و باد از جگر بر کشید
به یاد آمدش زان گرامی پدر
که شد کشته بر دست آن نامور
نه روی چخیدن بُد از شرم اوی
نه برداشت از دیده آزرم اوی
بدو گفت کای پهلوان زمین
من این تخت شاهی و تاج و نگین
ز بهر تو خواهم مگر کار تو
بسازم به پاداش کردار تو
هر آن جامه کآن روز پوشیده بود
بدو داد و رستم بپوشید زود
جهاندار بهمن برون کرد دست
کیانی کمر بر میانش ببست
ز دَر، بارهٔ پهلوان خواستند
بزرگان به یکباره برخاستند
همه کس رکابش همه بوسه داد
بر او بر همه آفرین کرد یاد
برفتند با او سوی خانِ اوی
ببودند یک هفته مهمان اوی
مهان را همه پهلوان هدیه داد
ز دیبای و اسپان تازینژاد
دگر هفته بزمی بیاراست شاه
که هرگر نبود آنچنان بزمگاه
به دشتی پر از لاله و یاسمین
ز دینار و دیبا بهشت برین
بهشت آنچنان خوب دارد سرشت
خنک هر که او دید خرم بهشت
ز بس نالهٔ نای و آوای رود
روان را همی داد شادی درود
چو از باده پُر شد سر سرکشان
به رخسار در داد باده نشان
مهان را همه خلعت افکند شاه
ز دیبای زربفت و اسب و کلاه
بفرمود تا با دوات و حریر
بیامد پشوتن که بودش دبیر
ببخشود کشور بر ایرانیان
نبشتند منشور بر پرنیان
بزرگان گرفته ره بارگاه
ز هر هفت کشور به فرمان شاه
جهان گشت پر خوبی و خواسته
به داد و دهش گیتی آراسته
کشاورز و دهقان تنآسان شدند
سپاهی و شهری به یک سان شدند
همی داد تخم و پراکند بر
ندیدند رنجی بر از خواب و خور
به خواب اندر آمد روانِ ستم
در آن پادشاهی ندیدند غم
چنان شد که سیمرغ با ماکیان
همی کرد خایه به یک آشیان
تناور شده مرد فرسودهکار
شهنشاه را کار، بزم و شکار
گَهِ بار دادن نشستی به تخت
کِه و مِه بدیدی چنان فرّ و بخت
ستمدیده، وقتی برش گر بَدی
ز بیدادگر داد خود بستدی
گَهِ دادش آزرم و بیاندکی
زن بیوه و شاه کشور یکی
وزان پس چو از تخت برخاستی
نوا و می و خوردنی خواستی
سپهری بُدی بزم و ایوان شاه
بزرگان ستاره، شهنشاه ماه
به سرمستی اندر شبستان شدی
شبستان نه اندر گلستان شدی
ز خوبان یکی بزم نو ساختی
سر از شادکامی بر افراختی
چه خواهد چه جوید دگر آدمی
جوانی و کام دل و بیغمی
برآمد برین روزگاری نه دیر
ز رامش نیامد جهاندار سیر
ز شادی که را سیری آید؟ بگوی؟
مگر آنک ازو بخت برتافت روی
جهاندیده فرزانهٔ پُرگهر
که از چرخ گردنده دادی خبر
نبودی به کار اندرش رای سست
همه بودنیها بگفتی درست
به شاه جهان گفت دستور پاک
که در کار تو گشتم اندیشناک
که اندر شبستانِ شاه این زمان
همه بردگانند این بیبُنان
تو نو ساختی هر شبی بستری
دلارام تو هر گهی دیگری
اگر چه به چهره چو ماه و خورند
ابا شاه ایران نه اندر خورند
ز برده نیاید به جز بردگی
زن آزاد باید نه زن بندگی
یکی را چو بر تو بجنبید رشک
جهان را از او گشت خونین سرشک
ز رشک زنِ بدخو و کارِ بد
بپرهیزد آن کس که دارد خرد
بباید زن ار ماند از هیچ روی
ز هر کس بخواه و به هر جا بجوی
نکوروی و آهسته و مهربان
وفاجوی و خوشخوی و شیرینزبان
کرا هست در خانه زین سان زنی
سرافراز گردد به هر برزنی
زن پارسای نکوتر هنر
نباید که بر بام یابد گذر
چو گفتار فرزانه بشنید شاه
که از مهربانیش بنمود راه
بخندید و گفت از چه گویی همی
بدین گفته از ما چه جویی همی؟
بدو گفت دانا که تا دختری
نیارد جهاندار از کشوری
ز تخم بزرگان و کِیزادگان
به گوهر ز پاکان و آزادگان
به دیدار ماه و به بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
بزرگی و فرهنگ و رای اندر اوی
نشان ره پارسایی در اوی
بُوَد بانوی مرز ایران و تور
ز پیوند هر کس شود شاه دور
بَرِ خویش سازد خورشهای شاه
نیابد بر آن دستِ بدخواه راه
و دیگر چو فرزندش آید پدید
نیایدش بیغاره از کس شنید
چو والاگهر باشد از مام و باب
ز فرمان او کس نگیرد شتاب
سخنهای دانا چو آمد به سر
در آمد ز در رستم نامور
جهاندیده فرزانه او را بدید
دگر باره بر گفت و رستم شنید
تهمتن چنین گفت کز دیر باز
به دل در، همی دارم از شاه راز
ز کارِ جهاندار ترسان شدم
شب و روز بر جانْش لرزان شدم
کنون چون جهاندیده راز از نهفت
برآورد و با شاه ایران بگفت
چنان کرد باید که او دید رای
ز بانو بُوَد خوب و خرّم سرای
پشوتن همان گاه دیدار گشت
بدین گفته با هر دوان یار گشت
چنین گفت بهمن که گر چاره نیست
مرا با شما هر سه رایم یکیست
بجوید جهاندیده اکنون دری
نمودار هر کشوری دختری
که شاید به خویشی و پیوند ما
که باشد سزاوار و دلبند ما
چنین گفت فرزانه کای دادگر
من از هر نژادی بگویم خبر
تو آن کن که رای تو و کام توست
کسی را گزین کو دلارام تست
چنانست از اختر نژاد عرب
که مردی سگالند و نام و نسب
سخنگوی باشند و شیرینزبان
به دل راد و پاکیزه و مهربان
یکایک به بالا به سان درخت
ولیکن به تن خشک باشند و سخت
دگر کشور روم را مرد و زن
به خوبی چو ماهند و سروِ چمن
به دل زبر کند و به گفتار خوش
به تن سخت فربه به رفتار کش
سپیدی سپید و سیاهی سیاه
به تن مهربان و به دل نیکخواه
در ایشان ز راه بَدِ اهرمن
همانا که نشکیبد از مرد و زن
دگر کشور ترک تا مرز چین
کزان خوبتر کس نبیند زمین
نمایش چنینست کز اختران
کز آن مرز خیزند گندآوران
هر آن آفرینش که از نیکویی
در ایشان سرشتست یا بدخویی
دلیر و درستند و با کالبد
سبکمایه باشند گاهِ خرد
همه سرو بالا و خورشیدچهر
ندارند بر خویش و پیوند، مهر
وفا را ندانند و آزرم نه
به گفتار و کردارشان شرم نه
دگر کشور و بوم هندوستان
به دل بردن اندر چو جادوستان
به غمزه بُتانش همه جادوند
از آهوی بیدانشی یک سوند
خردمند و آهسته و نیکدل
وفاجوی و شایسته و دلگسل
به رفتن خرامان و بت پیکرند
به دیدار ماه و به لب شکّرند
وفاپرور و دلبر و نیکرای
به عنبر بپوشیده سر تا به پای
ولیک آفرینندهٔ خوب و زشت
رگ بدخویی اندر ایشان سرشت
از ایران اگر شاه را بایدا
گزیدن یکی سیمتن شایدا
ز تخم بزرگان ایران زمین
که با تاج و تختند و مُهر و نگین
نبینی که دهقان فرخ چه گفت
که همسر گزیند همه مرغ جفت
به ایران بتانند بس دلفریب
دو دیده ز دیدارشان ناشکیب
به تن چون بهار و به رخ گل ببار
دو پستان چو نار و لبان دُرّْبار
هر آنچ آفریدست بر آدمی
ز پاکی و خوبی و از مردمی
در ایرانیانست یکسر پدید
چو ایران جهانآفرین نآفرید
چو سروند اگر سرو را رفتنست
چو ماهند اگر ماه را گفتنست
نگارند اگر کام راندی نگار
گلاندام اگر گل بُدی پایدار
چنین است انجام و آغازشان
که داند جز از دادگر رازشان؟
چنین گفت رستم به بهمن که شاه
به گفتار این بنده دارد نگاه
یکی مایهور مرد بازارگان
زه بهر درم نزد آزادگان
به کشمیر و کابل گذر داشتی
همه مایه زرّ و گهر داشتی
بپرسیدمش تا چه دید از شگفت
شگفتی یکی داستان باز گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.