بخش ۱۲ - مهمانی کردن لؤلؤ اردشیر و گردان را از برای آغالش کارشان و سوگند خوردن
من او را ندیدم به جز نیک رای
که داند ز راز دلش جز خدای
چو خورشید لشکر درآورد تنگ
ز روی زمین پاک بزدود زنگ
نشست از بَرِ تخت، لؤلؤ به گاه
نهاده یکی دام بر راه شاه
به پیش آمدش در زمان اردشیر
بدو گفت کاین کار بر دست گیر
چو گُردان در آیند پیشت به پای
بباید نگه داشتن هیچ جای
به مهمان تو را داد باید نوید
کجا بهتر از خوردن آمد امید
چو ایشان بیایند مهمان تو
یکایک نشینند بر خوان تو
سَرِ ریش خود آشکارا کنیم
سخن بشنویم و مدارا کنیم
چو گردان نشستند بر بارگاه
فسونگر شدند آن دو بدخواهِ شاه
نخستین سخن لؤلؤ آغاز کرد
دَرِ خوبکاری یکی باز کرد
چنین گفتشان کای گرانمایگان
دلیران ایران و پُرمایگان
مرا تا شهنشاه این پایه داد
همان پیش آزادگان سایه داد
ز رَنجش زمانی نپرداختم
نه کس را چو بایست بنواختم
مرا آرزو کهتری کردنست
شبی با شما شاد می خوردن است
گل افشان شد و نوبهاران گذشت
نکردیم روزی تماشا به دشت
کنون شاه رفتست سوی شکار
نیابیم ازین خوبتر روزگار
یکی رنجه باشید تا خان من
بیایید یک روز مهمان من
زمانی نشینیم و شادی کنیم
به چیزی که داریم رادی کنیم
بزرگان نهادند سر بر زمین
فراوان بر او خواندند آفرین
که ما مر تو را یک به یک بندهایم
به فرمانت باشیم تا زندهایم
در آن میهمانی یکی ساز کرد
که گیتی پُر از نام و آواز کرد
چهل گُرد را برگزید از مهان
که بودند هر یک چو پیل ژیان
تو گفتی که پرّنده و چارپای
نه اندر زمین ماند نه اندر هوای
که ننهاد بر خوان آن نامجوی
تو گر کامجویی چنین کام جوی
بده نان و چون نان دهی بد مَده
بنه خوان و چون خوان نهی بد مَنه
که خوان نانَهاده یک آهو بُوَد
صد آهوش بیش ار نه نیکو بُوَد
چو در خانه مهمانت آید بخند
چو خوان پیشت آرند در بَرمَند
که روزی خورد هر کسی بیگمان
سزد گر به مهمان شوی شادمان
ز مهمان مدار آنچه باشد دریغ
مگیر از پی بینوایی گُریغ
بنه پیش او آنچه در خانِ تست
وگر خود دو کشکینه بر خوان تست
بدا میهمانا کجا آن بُوَد
که نپسنددت آنچ بر خوان بود
چو گُردان نشستند بر خوان همه
شگفتی بماندند گردان همه
ز دور اردشیر ایستاده به پای
به پیش بزرگان میانِ سرای
چنین تا ز خوردن بپرداختند
به شادی یکی بزمگه ساختند
همی گفت هر کس از ایرانیان
که چونین نکردند بزمی کیان
شنیدیم کاندر نژادِ عرب
یکی نامور بود والانسب
کجا با فریدونْش پیوند بود
مر او هر یکی را سه فرزند بود
چو مَر دختران را بدیشان سپرد
در آن بزمشان همچنین رنج برد
وگرنه ز شاهانِ ایران زمین
کدام است کو ساخت بزمی چنین
همی بآسمان بَر شد آوای رود
نو آیین برآورد هر یک سرود
چو برگشت چندی میِ زورمند
دلیری به مغز و دل اندر فکند
غلامی ز بالای لؤلؤ به پای
نهانی بدو گفت کای نیکرای
برو آنچ فرمودم ایدر بیار
که شد نُقل را هر کسی خواستار
در آمد همانگه غلامی چهل
همه ماهروی و همه دلگسل
ز خورشید بُردی یکایک سَبق
ابا هر یکی زان دوباره طبق
یکی سیم پر کرده از لعل بود
یکی زرّ پُرگوهر نابسود
نهادند ازین دو بَرِ هر یکی
نبُد دانهای را بها اندکی
ز دیبای چین بر سرش بود رخت
یکی نیز منشور پیچیده سخت
دو بدره یکی زر و دیگر درم
که آن را ندانست کس بیش و کم
غلامی نکوروی و دوشیرهای
به بالا و دیدار پاکیزهای
یکی اسب مر هر یکی را که باد
نیارست با او سَبق کرد یاد
ببخشیدشان این چنین خواسته
به بخشش دلی باید آراسته
تو گفتی زمین گوهر و سیم و زر
کجا داشت اندر جهان سربهسر
بر افکنده در بزمِ لؤلؤ نهاد
ندارد کسی آنچنان بزم یاد
نباشد غم آنجا که باشد دِرَم
دِرَمدار بیغم زیَد لاجرم
به هر کار کاندر نهادی تو روی
دِرَم پیش دار و میندیش از اوی
به سیمست گیتی از این سان به پای
توان یافت از سیم هر دو سرای
چو مر هر یکی را چنین ساز داد
به گُردان لشکرکش آواز داد
که ای نامداران و گردان رزم
چو شه با شما برنشیند به بزم
بود نُقل شاه شما نار و سیب
روان از شکوه وی اندر نهیب
چنان تیرهخوی و چنان سرکشی
که از سرکشی هست چون آتشی
نه کس بهره یابیم زین زندگی
نه آسایشی اندر این بندگی
چو من بزم سازم بدین سان بُوَد
که نُقلِ شما دُرّ و مرجان بُوَد
نهادم چنین است و بخشش چنین
بمانید تا زنده باشم برین
چو گُردان بدیدند آن خواسته
نهاده بَرِ هر یک آراسته
یکایک به دل نیکرایش شدند
تو گفتی همه خاک پایش شدند
وزان پس چنین گفتشان اردشیر
که ای نامداران بُرنا و پیر
ندیدیم شاهی به فرخندگی
چو لؤلؤ به رادی و بخشندگی
دلی باید و دستگاهی چنین
که باشد شهنشاه ایران زمین
از آواز طوطی بِه آواز زاغ
چه بی خانه مرغی بود چون کلاغ
کرا دل دهد کاین همه خواسته
ببخشد به یک روز ناخواسته
مرا شاه لؤلؤ بِه از بهمن است
که بهمن شما را همه دشمن است
ندیدیم یک روز از او بخششی
نه چون شهریاران کند پرسشی
از امروز بر، شاه من لؤلؤ است
که از کژّی و بدخویی یک سو است
ببینید اگر شاه ما او بُوَد
کجا روزگارش چه نیکو بُوَد
یکایک بگفتند کای پهلوان
تو را هست فرمان به ما بر روان
چو شاه تو لؤلؤست ما کهتریم
ز فرمان و رای تو برنگذریم
جهان پهلوانی و آزادگان
ز تخم گرانمایه کشوادگان
پدر بر پدر بودهای پهلوان
سَرِ نامداران و پشت گوان
ز لؤلؤ به ما مردمیها رسید
که از هیچ شاهی کسی این ندید
بدینشان چنین گفت لؤلؤ که می
رساند تبش مر ورا ماه دی
ز باده چو آمد به گفتار مرد
فراوان سر آید سخن گرم و سرد
نگیرد خردمند گفتار مست
چه باد بزان و چه کردار مست
نگوید سخن مردم هوشیار
که فردا پشیمانی آردش بار
نباید که فردا شما زین سخن
بگردید و آید برون ز انجمن
اگر کرد خواهید کاری چنین
به سوگند خواهم شما را امین
برفت از بَرش اردشیر بلند
بیاورد هم در پس اِستا و زَند
به هر کس یکی سخت سوگند داد
به ماه و به مهر و به دین و به داد
به یزدان که دادار داداورست
به نوری که زردشت از آن گوهرست
به نوروز پاکیزه و مهرگان
به خورشید کو تازه دارد جهان
به آذرگُشسب و به اِستا و زَند
به بوم و برُست و به چرخ بلند
به جان و روان نیاکان ما
به کردار پاکیزه پاکان ما
که امروز لؤلؤ بُوَد شاهِ نو
بود نیکخواهش نکوخواه نو
نمایی تو با دشمنش دشمنی
نگیری به دل کژی و ریمنی
پرستش کنی از دل و جان خویش
چنان چون کیان را نیاکان خویش
چو رفتند نزدیک پیروز طوس
بغرید مانند غُرنده کوس
بزد پای و آن بدرهها را شکست
چو پیل دمنده بیازید دست
گریبان هر دو گرفت استوار
چو شیری کجا او دو گیرد شکار
بدیشان چنین گفت کای بیبُنان
گرفتید کردار آهرمنان
گنهکار گشتید در کردگار
ندارید شرم از رخ شهریار
به جای شما شاه بهمن چه کرد
که زنهار با او نخواهید خورد
چو بر سر فشانَد کسی تیره خاک
یکی ژرفتر جُست باید مغاک
یکی بندهای بیبُن و بیبها
کنی شاه، از ایزد نیابی رها
پرستش یکی را سِزد کز تو بِه
به نا آزمود آزموده مده
ز گفتارِ پیروزِ طوس اردشیر
برآشفت و برجَست مانند تیر
بگیرید گفت این فرومایه را
مَر این بیخرد را و بیسایه را
بجَستند هر نامداری چو شیر
جوان اندر آمد ز بالا به زیر
ببستند دستش به کردار سنگ
فکندندش اندر یکی چاه تنگ
چنان بزمگاهی برآمد به هم
چه شادیست کش نیست انجام غم
چو پیمان و سوگندشان شد تمام
سوی خانه شد هر کسی شادکام
چو لؤلؤ به پیش کتایون رسید
یکایک بدو باز گفت آنچ دید
کتایون بدو گفت فردا پگاه
چو از بارگه بازگردد سپاه
ز من پهلوان را درود و پیام
رسان و بگویش که ایدر خرام
دگر روز گُردان چو بیرون شدند
پس این هر دو پیش کتایون شدند
کتایون فرو هِشت برقع به روی
چو ماهی به میغ اندرون روی اوی
نشست از بَرِ تخت لؤلؤ برش
چو بهمن نشستی که بُد شوهرش
نهاده یکی کُرسیِ زر به زیر
نشست از برش اردشیرِ دلیر
چو دیده برافکند و تاجش بدید
بر آن فَرّ و زیب آفرین گسترید
فراوانش بنواخت آن دلنواز
وزان پس بدو گفت کای سرفراز
شدی رنجه، پاداش بگزارمت
سزای نکویی به جای آرمت
امیدم چنان است بر دادگر
که از رنج برده بیابی تو بر
بدان، پهلوانا که کاری چنین
به پیش آمدم روزگاری چنین
تو دانی که کس بد نخواهد به خویش
ولیکن چه چاره که آمدش پیش
قضا رفت و چشمِ خرد کرد کور
نه چاره همی سود دارد نه زور
من آهوی خود را شمردم به تو
تن خویش را من سپردم به تو
نمایندهٔ رای و راهم تویی
درین کار پشت و پناهم تویی
تو آن کن که از گوهرِ تو سزاست
کجا نیکویی را نکویی جزاست
سه هفته همانا ز یک مه گذشت
دگر هفته شاه آید ایدر ز دشت
یکی رای زن با من ای نیکرای
گه او را چگونه در آرم ز پای
نباید که تا ما بجوییم شام
خورَد چاشت وز ما برآیدش کام
ازین کار اگر آگهی یابد اوی
به خون ریختن زود بشتابد اوی
بدو گفت کای بانوی بانوان
از اندیشه رنجه چه داری روان
سوارست در بلخ پنجه هزار
زرهپوش و گُردانِ خنجرگزار
ز گُردان و از نامداران چهل
همه پیلزور و همه شیردل
به فرمان لؤلؤ غلامان شاه
چو شیران درنده در رزمگاه
نگویی مرا کاین همه بیم چیست
که بر بخت بهمن بباید گریست
کدامین سپاهست با او بگوی
که یارد به روی من آورد روی
کتایون بدو گفت کای هوشیار
بر اندیش و این کار بازی مدار
به اندازه کُن پس ببر پرنیان
گزافی مدر تا نیاید زیان
مر این آرزو را که جویی همی
چنین برنیاید که گویی همی
سپاه و غلامان که با بهمنند
ابا او همه یکدل و یک تنند
بسا اندکا، نامدار دلیر
که بر لشکر گُشن گشتند چیر
چو با او بُوَد پارس پرهیزگار
مر او را به تنها سپاهی شمار
فراوان به راه اندرش دیدهام
هنرهای او را پسندیدهام
ز هنجار، بورش دوندهتر است
ز پرتاب، تیرش پرندهترست
شنیدم که جز رستم نامدار
نتابد کَسَش گُرز هنگام کار
ابا او برابر شدن نیست روی
ز کار آنچ آسانتر آید بجوی
گرفتم که بر شاه باشد شکن
برون افکند زان میان خویشتن
کجا او شود پیشش آید سپاه
چو باشد سرش کم نباشد کلاه
چنین گفت لؤلؤ که من روی کار
چنان بینم ای بانوی کامگار
که با شه برابر نسازیم رزم
به چاره بخوانم من او را به بزم
بخوانم همان سی و نه نامدار
که با من به سوگند گشتند یار
بگیریم در بزم و بندش کنیم
پس از بند بر جان گزندش کنیم
برابر چو با دشمنت پای نیست
به از چاره جُستن تو را رای نیست
بدو هر دو گفتند کاینست رای
بدین گفته یکسر بداریم پای
خورش خواستند و بپرداختند
یکی مجلس از رود و می ساختند
به شادی و رامش کشیدند دست
چو شد نیمشب هر سه گشتند مست
یکی قرطهای داشت آن زادسرو
مرصع به گوهر چو پشتِ تذرو
بدو داد شد شاد از آن اردشیر
سوی خانه رفت آن یل شیرگیر
دگر روز لؤلؤ به هنگام بار
نشست از بَرِ تختِ شه آشکار
ز گوهر کلاهی که شه داشتی
که روز و شب آن را نگه داشتی
به سر بر نهاد آن سبکمایه مرد
کمر بر میان بست و دل شوخ کرد
پرستندگان جهاندار شاه
همه پیش او برگرفتند راه
توانگر شدی هر که شد پیش اوی
درم کرد بیگانه را خویش اوی
همی بود با تاج بر تخت شاه
به پیش پرستندگان و سپاه
سَرِ ماه برگشت شاه از شکار
تهی کرد از آهوان مرغزار
بریده به تیغ او سر شیر نر
هوا کرده خالی ز مرغ بهپر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.