گنجور

 
اقبال لاهوری

کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را

به امید اینکه روزی بفلک رسانم او را

چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش

ندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را

دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی

به همان نفس بمیرم که فرونشانم او را

می عشق و مستی او نرود برون ز خونم

که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او را

تو به لوح سادهٔ من همه مدعا نوشتی

دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او را

بحضور تو اگر کس غزلی ز من سراید

چه شود اگر نوازی به همین که دانم او را