گنجور

 
اقبال لاهوری

فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین

چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین

اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر

ریز به نیستان من برق و شرار این چنین

باد بهار را بگو پی به خیال من برد

وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین

زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی

در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین

عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای

روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین

دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته

من بحضور تو رسم روز شمار این چنین

فاخته کهن صفیر نالهٔ من شنید و گفت

کس نسرود در چمن نغمهٔ پار این چنین