گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

یک زمان با رفتگان صحبت گزین

صنعت آزاد مردان هم ببین

خیز و کار ایبک و سوری نگر

وا نما چشمی اگر داری جگر

خویش را از خود برون آورده اند

این چنین خود را تماشا کرده اند

سنگها با سنگها پیوسته اند

روزگاری را به آنی بسته اند

دیدن او پخته تر سازد ترا

در جهان دیگر اندازد ترا

نقش سوی نقشگر می آورد

از ضمیر او خبر می آورد

همت مردانه و طبع بلند

در دل سنگ این دو لعل ارجمند

سجده گاه کیست این از من مپرس

بی خبر روداد جان از تن مپرس

وای من از خویشتن اندر حجاب

از فرات زندگی ناخورده آب

وای من از بیخ و بن بر کنده ئی

از مقام خویش دور افکنده ئی

محکمی ها از یقین محکم است

وای من شاخ یقینم بی نم است

در من آن نیروی الا الله نیست

سجده ام شایان این درگاه نیست

یک نظر آن گوهر نابی نگر

تاج را در زیر مهتابی نگر

مرمرش ز آب روان گردنده تر

یک دم آنجا از ابد پاینده تر

عشق مردان سر خود را گفته است

سنگ را با نوک مژگان سفته است

عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت

می گشاید نغمه ها از سنگ و خشت

عشق مردان نقد خوبان را عیار

حسن را هم پرده در هم پرده دار

همت او آنسوی گردون گذشت

از جهان چند و چون بیرون گذشت

زانکه در گفتن نیاید آنچه دید

از ضمیر خود نقابی بر کشید

از محبت جذبه ها گردد بلند

ارج می گیرد ازو ناارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه

کاروبارش زشت و نامحکم همه

عشق صیقل می زند فرهنگ را

جوهر آئینه بخشد سنگ را

اهل دل را سینهٔ سینا دهد

با هنرمندان ید بیضا دهد

پیش او هر ممکن و موجود مات

جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمی افکار ما از نار اوست

آفریدن جان دمیدن کار اوست

عشق مور و مرغ و آدم را بس است

«عشق تنها هر دو عالم را بس است»

دلبری بی قاهری جادوگری است

دلبری با قاهری پیغمبری است

هر دو را در کار ها آمیخت عشق

عالمی در عالمی انگیخت عشق