گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

مرگ را سامان ز قطع آرزوست

زندگانی محکم از لاتقنطوا ست

تا امید از آرزوی پیهم است

نا امیدی زندگانی را سم است

نا امیدی همچو گور افشاردت

گرچه الوندی ز پا می آردت

ناتوانی بنده ی احسان او

نامرادی بسته ی دامان او

زندگی را یأس خواب آور بود

این دلیل سستی عنصر بود

چشم جانرا سرمه اش اعمی کند

روز روشن را شب یلدا کند

از دمش میرد قوای زندگی

خشک گردد چشمه های زندگی

خفته با غم در ته یک چادر است

غم رگ جان را مثال نشتر است

ای که در زندان غم باشی اسیر

از نبی تعلیم لاتحزن بگیر

این سبق صدیق را صدیق کرد

سر خوش از پیمانه ی تحقیق کرد

از رضا مسلم مثال کوکب است

در ره هستی تبسم بر لب است

گر خدا داری ز غم آزاد شو

از خیال بیش و کم آزاد شو

قوت ایمان حیات افزایدت

ورد «لا خوف علیهم» بایدت

چون کلیمی سوی فرعونی رود

قلب او از لاتخف محکم شود

بیم غیر الله عمل را دشمن است

کاروان زندگی را رهزن است

عزم محکم ممکنات اندیش ازو

همت عالی تأمل کیش ازو

تخم او چون در گلت خود را نشاند

زندگی از خود نمائی باز ماند

فطرت او تنگ تاب و سازگار

با دل لرزان و دست رعشه دار

دزدد از پا طاقت رفتار را

می رباید از دماغ افکار را

دشمنت ترسان اگر بیند ترا

از خیابانت چو گل چیند ترا

ضرب تیغ او قوی تر می فتد

هم نگاهش مثل خنجر می فتد

بیم چون بند است اندر پای ما

ورنه صد سیل است در دریای ما

بر نمی آید اگر آهنگ تو

نرم از بیم است تار چنگ تو

گوشتابش ده که گردد نغمه خیز

بر فلک از ناله آرد رستخیز

بیم ، جاسوسی است از اقلیم مرگ

اندرونش تیره مثل میم مرگ

چشم او برهمزن کار حیات

گوش او بزگیر اخبار حیات

هر شر پنهان که اندر قلب تست

اصل او بیم است اگر بینی درست

لابه و مکاری و کین و دروغ

این همه از خوف می گیرد فروغ

پرده ی زور و ریا پیراهنش

فتنه را آغوش مادر دامنش

زانکه از همت نباشد استوار

می شود خوشنود با ناسازگار

هر که رمز مصطفی فهمیده است

شرک را در خوف مضمر دیده است