گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

من شبی صدیق را دیدم بخواب

گل ز خاک راه او چیدم بخواب

آن «امن الناس» بر مولای ما

آن کلیم اول سینای ما

همت او کشت ملت را چو ابر

ثانی اسلام و غار و بدر و قبر

گفتمش ای خاصهٔ خاصان عشق

عشق تو سر مطلع دیوان عشق

پخته از دستت اساس کار ما

چاره ئی فرما پی آزار ما

گفت تا کی در هوس گردی اسیر

آب و تاب از سورهٔ اخلاص گیر

اینکه در صد سینه پیچد یک نفس

سری از اسرار توحید است و بس

رنگ او بر کن مثال او شوی

در جهان عکس جمال او شوی

آنکه نام تو مسلمان کرده است

از دوئی سوی یکی آورده است

خویشتن را ترک و افغان خوانده ئی

وای بر تو آنچه بودی مانده ئی

وارهان نامیده را از نامها

ساز با خم در گذر از جامها

ای که تو رسوای نام افتاده ئی

از درخت خویش خام افتاده ئی

با یکی ساز از دوئی بردار رخت

وحدت خود را مگردان لخت لخت

ای پرستار یکی گر تو توئی

تا کجا باشی سبق خوان دوئی

تو در خود را بخود پوشیده ئی

در دل آور آنچه بر لب چیده ئی

صد ملل از ملتی انگیختی

بر حصار خود شبیخون ریختی

یک شو و توحید را مشهود کن

غائبش را از عمل موجود کن

لذت ایمان فزاید در عمل

مرده آن ایمان که ناید در عمل