گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

ای ردایت پردهٔ ناموس ما

تاب تو سرمایهٔ فانوس ما

طینت پاک تو ما را رحمت است

قوت دین و اساس ملت است

کودک ما چون لب از شیر تو شست

لااله آموختی او را نخست

می تراشد مهر تو اطوار ما

فکر ما گفتار ما کردار ما

برق ما کو در سحابت آرمید

بر جبل رخشید و در صحرا تپید

ای امین نعمت آئین حق

در نفسهای تو سوز دین حق

دور حاضر تر فروش و پر فن است

کاروانش نقد دین را رهزن است

کور و یزدان ناشناس ادراک او

ناکسان زنجیری پیچاک او

چشم او بیباک و ناپرواستی

پنجهٔ مژگان او گیراستی

صید او آزاد خواند خویش را

کشتهٔ او زنده داند خویش را

آب بند نخل جمعیت توئی

حافظ سرمایهٔ ملت توئی

از سر سود و زیان سودا مزن

گام جز بر جادهٔ آبا مزن

هوشیار از دستبرد روزگار

گیر فرزندان خود را در کنار

این چمن زادان که پر نگشاده اند

ز آشیان خویش دور افتاده اند

فطرت تو جذبه ها دارد بلند

چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند

تا حسینی شاخ تو بار آورد

موسم پیشین بگلزار آورد