گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

در شریعت معنی دیگر مجو

غیر ضو در باطن گوهر مجو

این گهر را خود خدا گوهر گر است

ظاهرش گوهر بطونش گوهر است

علم حق غیر از شریعت هیچ نیست

اصل سنت جز محبت هیچ نیست

فرد را شرع است مرقات یقین

پخته تر از وی مقامات یقین

ملت از آئین حق گیرد نظام

از نظام محکمی خیزد دوام

قدرت اندر علم او پیداستی

هم عصا و هم ید بیضاستی

با تو گویم سر اسلام است شرع

شرع آغاز است و انجام است شرع

ای که باشی حکمت دین را امین

با تو گویم نکته ی شرع مبین

چون کسی گردد مزاحم بی سبب

با مسلمان در ادای مستحب

مستحب را فرض گرادنیده اند

زندگی را عین قدرت دیده اند

روز هیجا لشکر اعدا اگر

بر گمان صلح گردد بی خطر

گیرد آسان روزگار خویش را

بشکند حصن و حصار خویش را

تا نگیرد باز کار او نظام

تاختن بر کشورش آمد حرام

سر این فرمان حق دانی که چیست

زیستن اندر خطرها زندگیست

شرع می خواهد که چون آئی بجنگ

شعله گردی واشکافی کام سنگ

آزماید قوت بازوی تو

می نهد الوند پیش روی تو

باز گوید سرمه ساز الوند را

از تف خنجر گداز الوند را

نیست میش ناتوانی لاغری

درخور سر پنچه شیر نری

باز چون با صعوه خوگر می شود

از شکار خود زبون تر می شود

شارع آئین شناس خوب و زشت

بهر تو این نسخه ی قدرت نوشت

از عمل آهن عصب می سازدت

جای خوبی در جهان اندازدت

خسته باشی استوارت می کند

پخته مثل کوهسارت می کند

هست دین مصطفی دین حیات

شرع او تفسیر آئین حیات

گر زمینی آسمان سازد ترا

آنچه حق می خواهد آن سازد ترا

صیقلش آئینه سازد سنگ را

از دل آهن رباید زنگ را

تا شعار مصطفی از دست رفت

قوم را رمز بقا از دست رفت

آن نهال سربلند و استوار

مسلم صحرائی اشتر سوار

پای تا در وادی بطحا گرفت

تربیت از گرمی صحرا گرفت

آن چنان کاهید از باد عجم

همچو نی گردید از باد عجم

آنکه کشتی شیر را چون گوسفند

گشت از پامال موری دردمند

آنکه از تکبیر او سنگ آب گشت

از صفیر بلبلی بیتاب گشت

آنکه عزمش کوه را کاهی شمرد

با توکل دست و پای خود سپرد

آنکه ضربش گردن اعدا شکست

قلب خویش از ضربهای سینه خست

آنکه گامش نقش صد هنگامه بست

پای اندر گوشه ی عزلت شکست

آنکه فرمانش جهان را ناگزیر

بر درش اسکندر و دارا فقیر

کوشش او با قناعت ساز کرد

تا به کشکول گدائی ناز کرد

شیخ احمد سید گردون جناب

کاسب نور از ضمیرش آفتاب

گل که می پوشد مزار پاک او

لااله گویان دمد از خاک او

با مریدی گفت ای جان پدر

از خیالات عجم باید حذر

زانکه فکرش گرچه از گردون گذشت

از حد دین نبی بیرون گذشت

ای برادر این نصیحت گوش کن

پند آن آقای ملت گوش کن

قلب را زین حرف حق گردان قوی

با عرب در ساز تا مسلم شوی