گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

ملتی را رفت چون آئین ز دست

مثل خاک اجزای او از هم شکست

هستی مسلم ز آئین است و بس

باطن دین نبی این است و بس

برگ گل شد چون ز آئین بسته شد

گل ز آئین بسته شد گلدسته شد

نغمه از ضبط صدا پیداستی

ضبط چون رفت از صدا غوغاستی

در گلوی ما نفس موج هواست

چون هوا پابند نی گردد ، نواست

تو همی دانی که آئین تو چیست؟

زیر گردون سر تمکین تو چیست؟

آن کتاب زنده قرآن حکیم

حکمت او لایزال است و قدیم

نسخه ی اسرار تکوین حیات

بی ثبات از قوتش گیرد ثبات

حرف او را ریب نی تبدیل نی

آیه اش شرمنده ی تأویل نی

پخته تر سودای خام از زور او

در فتد با سنگ ، جام از زور او

می برد پابند و آزاد آورد

صید بندان را بفریاد آورد

نوع انسان را پیام آخرین

حامل او رحمة للعالمین

ارج می گیرد ازو ناارجمند

بنده را از سجده سازد سر بلند

رهزنان از حفظ او رهبر شدند

از کتابی صاحب دفتر شدند

دشت پیمایان ز تاب یک چراغ

صد تجلی از علوم اندر دماغ

آنکه دوش کوه بارش بر نتافت

سطوت او زهره ی گردون شکافت

بنگر آن سرمایه ی آمال ما

گنجد اندر سینه ی اطفال ما

آن جگر تاب بیابان کم آب

چشم او احمر ز سوز آفتاب

خوشتر از آهو رم جمازه اش

گرم چون آتش دم جمازه اش

رخت خواب افکنده در زیر نخیل

صبحدم بیدار از بانگ رحیل

دشت سیر از بام و در ناآشنا

هرزه گردد از حضر ناآشنا

تا دلش از گرمی قرآن تپید

موج بیتابش چو گوهر آرمید

خواند ز آیات مبین او سبق

بنده آمد ‘ خواجه رفت از پیش حق

از جهانبانی نوازد ساز او

مسند جم گشت پا انداز او

شهر ها از گرد پایش ریختند

صد چمن از یک گلش انگیختند

ای گرفتار رسوم ایمان تو

شیوه های کافری زندان تو

قطع کردی امر خود را در زبر

جاده پیمای الی «شئی نکر»

گر تو میخواهی مسلمان زیستن

نیست ممکن جز بقرآن زیستن

صوفی پشمینه پوش حال مست

از شراب نغمه ی قوال مست

آتش از شعر عراقی در دلش

در نمی سازد بقرآن محفلش

از کلاه و بوریا تاج و سریر

فقر او از خانقاهان باج گیر

واعظ دستان زن افسانه بند

معنی او پست و حرف او بلند

از خطیب و دیلمی گفتار او

با ضعیف و شاذ و مرسل کار او

از تلاوت بر تو حق دارد کتاب

تو ازو کامی که میخواهی بیاب