گنجور

 
اقبال لاهوری

آنچنان قطع اخوت کرده اند

بر وطن تعمیر ملت کرده اند

تا وطن را شمع محفل ساختند

نوع انسان را قبائل ساختند

جنتی جستند در بئس القرار

تا «احلوا قومهم دار البوار»

این شجر جنت ز عالم برده است

تلخی پیکار بار آورده است

مردمی اندر جهان افسانه شد

آدمی از آدمی بیگانه شد

روح از تن رفت و هفت اندام ماند

آدمیت گم شد و اقوام ماند

تا سیاست مسند مذهب گرفت

این شجر در گلشن مغرب گرفت

قصه ی دین مسیحائی فسرد

شعله ی شمع کلیسائی فسرد

اسقف از بی طاقتی در مانده ئی

مهره ها از کف برون افشانده ئی

قوم عیسی بر کلیسا پازده

نقد آئین چلیپا وازده

دهریت چون جامه ی مذهب درید

مرسلی از حضرت شیطان رسید

آن فلارنساوی باطل پرست

سرمه ی او دیده ی مردم شکست

نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت

در گل ما دانه ی پیکار کشت

فطرت او سوی ظلمت برده رخت

حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت

بتگری مانند آزر پیشه اش

بست نقش تازه ئی اندیشه اش

مملکت را دین او معبود ساخت

فکر او مذموم را محمود ساخت

بوسه تا بر پای این معبود زد

نقد حق را بر عیار سود زد

باطل از تعلیم او بالیده است

حیله اندازی فنی گردیده است

طرح تدبیر زبون فرجام ریخت

این خسک در جاده ی ایام ریخت

شب بچشم اهل عالم چیده است

مصلحت تزویر را نامیده است